روز دومی که پیرمرد را دیدم، چیزهای دیگری دستگیرم شد. پیرمرد، با همان نگاه لابهگون و ملتمسانهاش، آنجا روی پلهها ایستاده بود. میخواست که بیاید داخل. نماندمش که بیاید تو. گفتم همینجا بمانید. پیرمرد جلو آمد و دستی روی سرم کشید. آرام گرفتم. گفت مواظب خودت باش پسرم و رفت. من تکتک چیزهای این خانه را میشناسم اما آدمهایش را نه. اصلاً نمیتوانم بفهمم کدامشان کدامشاناند. با هم اشتباهشان میگرفتم. مسئله رفتوآمد آنهاست. اگر میتوانستم هر کدامشان را جایی حبس کنم، کار سادهتر میشد، اما بعید میدانم چنین اختیاری میداشته بودم. ماه که پایین میرفت، دیگر هیچ کدامشان پیدایشان نبود. و من سرگرم کارهایی میشدم که گفتهام. دیگر چیزی نمیتوانم بگویم. دیگر نمیتوانم همه چیز را تکرار کنم. تکرار مکررات است. مکررات. مکررات. نهایت این است که میخواهم کمکی کرده باشم. به کسانی که شاید در جایی شبیه من باشند. هرچند نمیدانم چگونه کمکی. در عین حال فکر میکنم که شرح دادن اینها بیفایده نیست. هرچند ندانم چگونه فایدهای. پیرمرد که رفت، آرام شده بودم. برخلاف همیشه. و آن آخرین بار بود. هفتمین روز بود. دیگر آبتنی نکردم. دیدنش آشفتهام نکرده بود. مثل همیشه میلی در من نبود تا تن به آب بزنم. این بود که گوشهای را پیدا کردم و آرام گرفتم. برگردم به روز اول، جایگاه اصلی من در روز اول. همان کوچکجای میان در و پرده بود. تصور دیگری از خانه نداشتم. اما چه کسی بود که همراهیام میکرد و میخواست که قوانین را گوشزدم کند؟ حسی به من میگوید که همان پیرمرد بود. بیآنکه دیده باشمش. حالا که آرام گرفتهام، به این فکر میکنم. هرچند اهمیتی نداشته باشد. روز چهارم بود که وقتی سر از آب درآوردم، به ماه پی بردم که آنجا به من زل زده است. آشفتگی حضور پیرمرد مرا به حوض کشانیده بود و حالا ماه را میدیدم که بر من میتابید. شب شده بود.