میخواهم از آخرین چیزها شروع کنم. از آدمها. گاهی عدهای میآیند توی خانه. اغلب زن هستند. با چادرهای سیاه جلوبسته. من مجازم در را به روی هر کسی باز کنم، اما نمیدانم اینکه چه کسی را به داخل راه بدهم و چه کسی را نه، تابع چه قانونی بوده است. دست به انتخاب میزنم؛ البته در میان آنها که مشخص است میل آمدن به داخل را دارند. بعضی راهشان را میگیرند و میروند، بیآنکه بخواهند به خانه بیایند. آنها که میآیند تو، در را میبندم. لحظهای بین در و پرده جا میگیرم و بعد که در را میبندم و میآیم این طرف پرده، دیگر خبری از آنها نیست. در واقع به وظیفۀ من ارتباطی ندارد. لازم نیست دنبالشان بروم یا اتاقی چیزی را نشانشان بدهم. گاهی این فکر به ذهنم میزند که مالک خانه منم. یا خانه را من ساختهام. هرچند میدانم ابلهانه است. اما برخورد بعضی از مهمانان طوری است که انگار اینطور است. از من آشکارا پروا دارند. مواظباند ناراحتم نکنند یا مزاحمتی برایم به وجود نیاورند. هرچند لحظاتی که در کنار مناند، بسیار نادر باشد. گاهی مینشینم پشت آن پنجره در حیاط، روبهروی باغچه و حوضچهای که بعد، از آن هم حرف خواهم زد. به قرص ماه نگاه میکنم و به همین چیزها فکر میکنم. تکتک آجرها، موزاییکها و خشتخشت خانه، درها، پلهها، دیوارها، تکتک درختها و چیزها و چیزها و چیزها، همهشان را یک به یک و با صبر و حوصله در نظر میآورم، طوری که انگار قبل از آن اصلاً وجود نداشتهاند. بعد، بازیگوشی میکنم. جای درها و راهروها و سرسراها و پلهها را عوض میکنم، اما مراقبم که قوانین کلی را به هم نریزم. برگردم به آدمها.