بند مخوف

مرا به بند مخوف انتقال دادند. معروف بود که آن‌طرف تپه در منتهاالیه شمالی زندان است. چرا اسمش را گذاشته بودند بند مخوف؟ یک نفر روی این دیوار نوشته: «زهدان.» می‌توانم با انگشت دقیقاً به همان‌جایی از دیوار سمنتی اشاره کنم که این کلمه هست. انگشتم را می‌چرخانم توی هوا و بعد، می‌گیرم به طرف زهدان. چرا نوشته «زهدان»؟ به خاطر این تاریکی؟ وقتی بچه بودم توی تاریکی مطلق می‌خوابیدیم. چراغ خواب نداشتیم. و من که همیشه تا مدت‌ها بعد از خوابیدنِ همه بیدار می‌ماندم و خوابم نمی‌برد، به ماندن در تاریکی عادت کرده بودم. شب‌هایی که مهتاب بود، اگر زمستان نبود و پرده‌ها کنار کشیده بودند، می‌شد چند ساعتی با کتابچه‌ای یا کاغذی که یواشکی با خودم به رختخواب آورده بودم مشغول شوم. از تاریکی نمی‌ترسیدم. از همان بچگی. اما حوصله‌ام را سر می‌برد. درست مثل حالا. این‌جا هم هیچ ترسی ندارم. فقط حوصله‌ام سر می‌رود. روشنایی خیلی کمتر از آن شب‌های مهتابی تابستانی است. نیم‌ساعت برای ناهار و حدود ده دقیقه برای شام. توی این سلول صبحانه نداریم. روزی پنج دقیقه هم در صورت تمایل، برای مدفوع کردن. ادرار را می‌شود همین‌جا توی چاه زیر شیر، کرد؛ آب هم از همان شیر باید خورد. بعضی از این چیزها را می‌دانستم دربارۀ انفرادی‌های این بند. اما این تاریکی مطلق را هیچ کس نمی‌دانست. حرفی ازش نبود. شاید برنامۀ تازه‌ای باشد برای گذاشتن اثرخاصی در ما. اما هرچه فکر می‌کنم هیچ احساسی به این تاریکی ندارم. جز همین که فکر می‌کنم حوصله‌ام سر می‌رود. بیشتر از هر وقت دیگری. اما آن نوشتۀ روی دیوار. تازه نیست. چراغ که روشن می‌شود، اولین کاری که می‌کنم زل زدن به «زهدان» است. نمی‌دانم با چی نوشته‌اندش. حتماً توی تاریکی نوشته شده. حرف «ها» را مثل دو تا لب نوشته. کشیده و باریک. شبیه واژن هم می‌تواند باشد. دوست داشتم بدانم نوشتنش چه حسی داشته. حتماً به کسی که این را نوشته هم گفته بوده‌اند که برای پاک شدن و تولد دوباره به زندانش آورده‌اند. برای آن‌که واقعاً به گذشتۀ ناپاکش فکر کند و پشیمان بشود و بعد، مثل کودکی، دوباره قدم به دنیا بگذارد. نمی‌دانم ترسیده بودم یا همین‌طوری دهانم باز شد و به بازجو گفتم: بله، آدم خیلی خوب است که هر چند وقت یک بار جایی خلوت کند و فکر کند. خوشش آمد. از سکوتی که کرد معلوم بود. و از این‌که بعدش موضوع را ول کرد و سراغ مسائل اصلی رفت. فکر می‌کنم فکر می‌کنم فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که این تاریکی چه فشار روانی‌ای ممکن است بر من بیاورد. بر قبلی‌ها آورده. وقتی چراغ راهرو را روشن می‌کنند و دریچه را باز می‌کنند، می‌توانم فشار را روی خودم حس کنم. تا چند دقیقه انگار شلاق به تنم بزنند، زجر می‌کشم. دوست دارم داد بزنم که خاموشش کنید. اما چیزی نمی‌گویم. سعی می‌کنم چشمانم را کم کم باز کنم  تا نور اذیتش نکند و بعد دنبال «زهدان» می‌گردم. به همین کلمه دلم را خوش کرده‌ام. اما تاریکی نمی‌دانم با من چه کار می‌تواند بکند. البته ترس هست. روزهای اول کم هم نبود. ترس از موجودات عجیب و تخیلی کم‌کم جایش را به ترس از جانوران واقعی احتمالی داد. ترس از سوسک، از موش، حتا مورچه‌ای که نتوانی ببینی‌اش. ممکن است هر جانوری در چند قدمی‌ات کمین کرده باشد که گازت بگیرد ناگهان. هه. اما ابلهانه بود. بعد، ترس‌ها از بین رفتند و جایشان را به وجب کردن زمین و دیوارها دادند. کار خسته‌کنندۀ خوبی بود. وجب به وجب زمین را دست می‌کشیدم. و دیوارها را تا جایی که دستم می‌رسید. تا وقتی که خسته می‌شدم و در انتظار خواب، خودم را توی پتو می‌پیچاندم. بعد، وسواس جا ماندنِ یک تکه از دیوار از زیر دست‌هایم به جانم می‌افتاد. می‌دویدم طرف آن تکه که فکر می‌کردم جا مانده. با احتیاطی غریب که مبادا چیزی سر راهم باشد، روی زمین، درست در مسیر دویدنم. ترسی غیرمنطقی. آرام می‌گیرم. و بعد، شروع می‌کنم به دست کشیدن روی تک‌تک اعضای بدنم. انگار می‌خواهم مطمئن بشوم که سر جایشان هستند. این چشم من است. این بینی من است. این دهان من است. این سینۀ من است. این کمرگاه من است. این‌ها ران‌های من‌اند…. روزی چند بار؟ نمی‌دانم. حساب روزها را ندارم. دیگر کار از کار گذشته است… می‌دانم.