دونده

مرد، دست‌هایش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و شروع به دویدن می‌کند. در مسیرش، به قلوه‌سنگی که به اندازۀ یک سیب‌زمینی کوچک است، تیپا می‌زند. قلوه‌سنگ را تا خوردنش به دیوار پیاده‌رو با چشم، دنبال می‌کند و دوباره سرخوشانه به دویدن ادامه می‌دهد. نیمه‌شب است. دیگر نزدیک صبح می‌توان گفت. وارد اولین کوچه می‌شود. کوچه‌ای است تقریباً باریک که به بالا می‌رود. سرِ کوچه انگار که آشنایی را دیده باشد، برای کسی دست تکان می‌دهد؛ هرچند کسی در آن‌جا نیست. اما بعد از دست تکان دادن مرد، یک جوان سفید پوش، گویی با حرکت دست او، همان لحظه آن‌جا پدید آمده باشد، روی پلۀ خانه‌ای می‌نشیند. سرش را میان دو دستش می‌گیرد و به مرد که حالا با سرعت بیشتری می‌دود خیره می‌شود. کوچه پیچ و تاب‌های فراوان دارد و کم و زیاد شدن شیب آن، گاه از سرعت دویدن مرد کم می‌کند. مرد در مسیر دویدنش، گاه و بی‌گاه، هم‌چنان برای آدم‌های خیالی دست تکان می‌هد. اما بعد از گذشتنش و به اشارۀ دست او، هر بار، کسی ظاهر می‌شود، با چشمانی حلقه‌بسته از اشک، که بعد از پاسخ دادن به سلام اشاره‌ای مرد، در جایش می‌نشیند و سرش را میان دو دست می‌گیرد و مرد را در حالی که دور می‌شود، با نگاه دنبال می‌کند. تقریباً در سر هر خمِ کوچه، اشارۀ دست مرد، انسانی خلق می‌کند؛ انسان‌هایی در سنین مختلف؛ مرد و زن. مرد به انتهای کوچه می‌رسد. جایی که کوچه به نرده‌هایی ختم می‌شود که حریم اتوبان را مشخص کرده است. هر از گاهی اتومبیلی باسرعت از مقابل کوچه می‌گذرد و مرد قبل از آن‌که به انتهای کوچه برسد، چندتایی از آن‌ها را دیده است. او، بعد از رسیدن به نرده، بی‌درنگ از روی آن می‌جهد و طوری که انگار می‌خواهد گربه‌ای را بگیرد، به دنبال اتومبیل سفیدرنگی که همان لحظه در خط یک اتوبان، آهسته پیش می‌رود، می‌دود. بعد از مدتی تعقیب بی‌حاصل، ناامید و خسته، با خنده‌ای بر لب، خم می‌شود و همان‌طور که سرش را با تأسف به چپ و راست تکان می‌دهد و نفس‌نفس می‌زند، دست‌هایش را روی زانوانش می‌گذارد. خیلی از کوچه‌ای که از آن بالا آمده بود، دور نشده است و همین‌جا در خط یک اتوبان، همان‌طور که دست بر زانو خم‌شده، صدای شیونی می‌شنود. برمی‌گردد و از روی شانه‌اش به عقب نگاه می‌کند. یک مرد سفیدپوش سر کوچه ایستاده است و به او زل زده. انگار بخواهد چیزی بگوید و مرد می‌توانست از همان فاصله چشم‌های براق گربه‌وارش را ببیند که به او خیره شده است. مرد، دوان دوان برمی‌گردد. صدای شیون از درون کوچه است. چراغ خانه‌های داخل کوچه، تک و توک روشن است و چندتایی هم هم‌زمان با ورود مرد به کوچه روشن می‌شود. او آدم‌هایی را می‌بیند که در مسیر بالا آمدنش از کوچه به آن‌ها سلام داده بود و حالا برخی لنگ‌لنگان و برخی در حالت دو و همه زاری‌کنان، به طرف مرد می‌آیند. مرد به دویدن ادامه می‌دهد و با یک جهش اسب‌وار از روی نرده می‌پرد. هنوز پایش به زمین نرسیده، دست مرد سفیدپوش را که از توی اتوبان دیده بودش، می‌گیرد. مرد سفیدپوش در حالی که ضجه می‌زند به دنبال او می‌دود. مرد تمام طول کوچه را به سمت پایین می‌دود و به دنبالش، خیل آدمیان شیون‌زن؛ زن و مرد، پیر و جوان و همه سفیدپوش با صورت‌های اشک‌آلود. به نقطۀ نخست که می‌رسد، همان‌جا که دست‌هایش را از جیبش درآورده بود و شروع به دویدن کرده بود، می‌ایستد. جمعیت دور او حلقه می‌زنند. مرد، حیران، جمیعتِ زار را نگاه می‌کند. گلویی صاف می‌کند که چیزی بگوید. در ذهنش خطابه‌ای را آماده کرده است که برای آن مردمانی که چشم به دهان او دوخته‌اند، بخواند. این‌جا و آن‌جا کسی از پنجرۀ خانه‌اش سرک کشیده است. صدای شیون فروکش کرده است و فقط گاه و بیگاه صدای بالا کشیدن دماغی یا فرو خوردن گریه‌ای در گلو از میان جمعیت انبوهی که دور مرد را گرفته‌اند، بلند می‌شود. مرد لحظه‌ای تأمل می‌کند تا آن‌ها که سعی می‌کنند لنگ لنگان خودشان را به حلقۀ یاران برسانند، از راه برسند و بعد از آن‌که رسیدند، چند قدم عقب می‌رود. جمعیتی که پشت سرش نشسته‌اند، نیم‌خیز نیم‌خیز برایش جا باز می‌کنند. کوچه‌ای باز می‌کنند. و مرد همچنان عقب‌عقب می‌رود تا به‌کلی از حلقۀ یاران غم‌دیده و سوگوارش خارج می‌شود. بعد از آن‌که عرق صورتش را با دستمالی که از جیبش درآورده خشک می‌کند، رو از جمعیت برمی‌گرداند. دست‌هایش را توی جیب‌هایش می‌کند و سرخوش، از آنان دور می‌شود.