تصور کنید ۲۷ را. دیگر کاری نمیتوان کرد. به چپ و راست نگاه کردن. نگاه کردن نیست. درگیر است. ذهن درگیر شده با آن سؤال. کاری نمیتوان کرد. همهمه در کل جاری شده. نه به این خلوص و روشنی. اما میتوان آن را بیرون کشید. تنها راه خلاص شدن هم همان است. مثلاً همان شیرجه زدن مثل دروازهبانها. با این تفاوت که دروازهبان، فقط دو انتخاب، حداکثر با در نظر گرفتن فرضِ ضربه به وسطِ دروازه و جدا کردن کنج بالا و پایین، پنج یا در نهایت، هفت و شاید هشت احتمال پیش رو دارد. اگر نگوییم که با پرت کردن خودش به یکی از دو طرف راست یا چپ، در فاصلۀ شلیک توپ تا رسیدنش به دروازه، هرچند سرعت سرسامآوری هم داشته باشد، میتواند تصمیم بگیرد که باید به سمت کنج بالا یا پایین یا شاید وسط برود و بنابراین، تعداد احتمالها به همان سه تا کاهش پیدا میکند. ولی شما در آن وضعیت، بینهایت احتمال و جواب پیشِ رو دارید که مسلماً فقط چندتایی از آنها را میتوان در آن فرصت اندک، در ذهن بپرورانید. فرصت اندک است. چون مسلماً نه خیلی دیر، قطار از راه میرسد و خطر به پایان رسیدن گفتوگو پیش میآید و ۲۷ هرگز اجازه نخواهد داد بدون گرفتن نتیجۀ مطلوب و گفتن چیزی که از پیش آماده کرده، از شما دور شود. در عین حال، فکر میکنید آنقدر هوش به خرج دادهاید که با در نظر گرفتن پسزمینۀ آن خندۀ قبل از برخورد نگاهها، آن خندۀ زیرکانۀ موقعیت شکار و شکارچی (همچنان با لبخند) همۀ فرضهای ممکن را در نظر آورید: آدمی است که میخواهد توصیۀ اخلاقی بکند که نباید در این جور مواقع آدم جلوِ بسته شدن در را بگیرد. یا میخواهد واقعاً روشی را برای اینکه چهطور نگذاریم در بسته شود آموزش بدهد. و مطمئن است که تو از آن بیاطلاعی. اما به هر حال، شما ابلهانهترین ضربه را میزنید. مثلاً میگویید که خب، با قطار بعدی میروید. در عین حال چندان بلاهت هم نکردهاید. شاید همین باشد. و او طوری نگاهتان میکند که انگار اصلاً توی باغ نیستید و منظور او را نفهمیدهاید. دوباره توضیح میدهد که نه، رسیدهای ولی درِ قطار دارد بسته میشود. چه کار میکنی که نگذاری در قطار بسته شود. تبدیل شدهای به احمقی که اصلاً آداب و قواعد زندگی شهری را نمیداند و با این حال سعی میکنید کمکم سر از کار و فکر حریف قدر کارکشتۀ موسفیدکردهاتان در بیاورید و طوری که گویی قرار است صدایتان از بلندگوهای ایستگاه مترو پخش شود، میگویید: نباید مانع بسته شدن درها بشویم. و کافی بود که نگاهِ متعجبِ چرا بچهها و جوانهای این دورهزمانه انقدر خنگاندگوی آن مرد جاافتاده را ببینید که تصحیح کنید: ولی خب، اگر طوری باشد که لازم باشد یعنی چارهای نباشد دیگر که بخواهیم حتماً با آن قطار برویم، سعی میکنید اندکی لحن جاهلمآبانه و لاابالیگرانه به صدایتان بدهید که اگر بعد، اگر رودست خوردید و بعد، متوجه شدید میخواهد شما را به چشم یک انسانِ بیفرهنگِ حقوق دیگران ضایعکن نگاه کند، جایی برای دفاع از خودتان داشته باشید، اگر واقعاً این کار لازم باشد. اگر واقعاً این کار لازم باشد. اگر واقعاً چه کاری لازم باشد؟ هیچ کاری لازم نیست. فکر کنم با دست بتوانم در را بگیرم. آدم همیشه میتواند با دست در را بگیرد. اگر دستگیرهای در کار باشد که خیلی راحتتر است.