با این حال، درهای قطار مترو دستگیره ندارند، به آن معنا. معمولاً ولی به هر حال میشود بگیریشان و آنوقت در دیگر بسته نمیشود. پوه… نفس راحت. انگار وقتی استراحتی گرفته باشی که بعد از دقایق طولانی بازی نفسگیر در حالی که حس مبهمی به تو میگوید خوب بازی کردهای و نه خیلی، اما یکی دو امتیاز جلو هستی و در عین حال، آنقدر خستهای که ممکن است ادامه دادن آن بازی با همان میزان هیجان و فرسایش باعث شود در موقعیت دشواری قرار بگیری، زل میزنی به چشمهای همسخنت. پیروزمندانه. منتظر. آنجا دیگر تیر خلاص شلیک میشود. راحت. لااقل تمام شده. مثل وقتی که یکی از آن جمع که جواب درست تست هوش را میدانسته، برق شادی از شکست تو در چشمانش میدرخشد و جواب درست را با تظاهر اینکه او خودش باهوش و فهم خودش به آن رسیده برملا میکند و تو هرچند در نگاه دیگران آدمی کمهوش جلوه کردهای از اینکه از آن کشمکش عذابآور رها شدهای ـ کشمکش. شادمانی. چون آن مرد توضیح داده است که باید پایت را بیاوری جلو در، زانویش را کمی راست میکند. پایش را واقعاً انگار بخواهد به یکی از رهگذران زیرلنگی بیندازد، بالا میآورد و نشانت میدهد چهطور باید آن کار را بکنی. در واقع لای در، چون سنسورهای در پایین هستند، بله، سنسورها و همین که پایت را جلو ببری در دیگر بسته نمیشود و بلکه باز میشود و تو میتوانی راحت، داخل قطار شوی. تمام شد. کل ماجرای ۲۷ به اتمام رسید. سنسورها آن پایین هستند. این مسئلۀ اساسی است که بدانی سنسورها کجا هستند. نامربوطترین چیز همین بود و حالا باید از گوشۀ دیگری شروع کرد.