سر که برمیگردانی، خشت خشت آن دیوار کژ و حالا فروخورده را میبینی و پیش از آنکه بخواهی هوست را برای کشیدن نوک انگشت سبابۀ دست چپت میان بندهای دیواری فروبنشانی که حالا دیگر اثری از سیمان بندکشیشدۀ گذشتههای دورش، جز در قسمتهای کوچکی که فقط با درنگ بسیار در گوشه و کنارش به چشم میآید، به جا نمانده است، طلوع ناگهانی توپ پلاستیکی سرخرنگ و غروب ناگهانیترش هر هوس دیگری را جز هوس دانستن آنچه در پشت آن دیوار میگذرد، که صدای کشش آهی از چند حنجرۀ نوسال، فروزانترش کرده است، رنگ میبازاند. پشت این دیوار محدب میدانی که خرابهای است. خرابهای که نمیخواهی به یادش بیاوری. و آن زمان هم بود. آن زمان که سه کودک، سه تنِ بیخشِ پرهیجان ناب، فرو رفتن کرۀ قرمزرنگ توپ را از دیوار خانهشان تماشا میکردند، با دهانهای بازمانده از حسرت، که از دید ناظری در کوچه، خود طلوعی بود که غروبش چند ثانیه بعد رخ میداد. و تنها برای ناظری از کوچه مرئی بود و ناظران در حیاط خانه، آن سه همبازی خشک مانده در وسط حیاط با دهانهای باز، دیگر آن غروب از دید عابری در کوچه را نمیتوانستند ببینند و تنها طلوع از دید عابر در کوچه را که غروبی از منظر چشمان خودشان بود، دیده بودند و بعد، به یکدیگر با نگاهِ حالاچهکنمی زل زده بودند، هر سه همزمان دستهاشان را بر کمر دال کرده بودند و شوق این کنش همزمان بود که فقط توانسته بود، اندکی از آن رنجش از دست دادن اسباببازیشان، آن توپ پلاستیکی سرخرنگ را بکاهد. به زبان آورده باشند که حالا چه کنیم یا نه، در چشمهایشان جز این چیزی نبود. و اگر چیز دیگری بود، شاید فقط در چشمان مصطفی بود. پسری که در میان دو همبازیاش، آن دو کودک دیگر که یکیشان، آنکه پسر بود، بلندتر از همه بود و آن یکی، آن که دختر بود، کوتاهتر، ایستاده بود و رویش با آنکه به سمت همبازی کوتاهتر بود، نگاهش بیشتر به سمت آن بلندتر میل داشت و خطابش نیز، وقتی که بالاخره دخترک سکوت را شکست و پرسید که آیا توپ دیگری برای بازی کردن در خانه دارند یا نه، و او در مقام جواب درآمده بود. هرچند جوابش چندان ربطی به آن سؤال نداشت یا لااقل میتوان گفت که فهمیدن ربطش دست کم برای انسانهایی در آن سن و سال، چندان ساده نمینمود. از همان لحظۀ فرو رفتن توپ و غایب شدنش چیزی در ذهنش خلیده بود، از همان لحظه که توپ دیگر در کار نبود و دست حالا چه کنیم بر کمر دال کرده بود و میان دو همبازیاش در سکوت ایستاده بود، همزمان و موازی با همان حسی که در هر سه مشترک بود، ذهن مصطفی نرمنرم تصاویر دیگری را در خود میپروراند. تصاویری که مخصوص خود او بود و هیچ شراکتی در آن نبود، هرچند در آن لحظه آنها، هر سه تقریباً در جایی که لحظۀ بالا رفتن توپ و افتادنش پشت دیوار، در آن خرابه، بودند، خشکشان زده بود. زمان و تاریخ، در همین لحظه که آن عابر، از خم کوچه میگذشت، گویی از حرکت وا ایستاده بود و تنها، پرهیب عبور او، تنها در کوچه بود و این سه همبازی، در حیاط خانهای که پیچش کوچه بعد از دیوار آن شروع میشد.