پیچش کوچه

پیچش کوچه عابر تنها را به دنبال خود می‌کشد. سال‌ها گذشته است و او خانه و مدرسه را ترک کرده است، با دست خاطرات گذشته را می‌راند عقب، تا قدم‌هایش شل نشوند. با خودش بارها خوانده است: مگر زمین خدا وسیع نیست؟ چرا به سرزمین‌های دیگر نمی‌روی؟ سرزمین‌هایی تنگ، تاریک، که چاره‌ای جز ماندگاری در آن نداشته باشی، تا مجبور نباشی هی بروی و بروی و بروی و اگر روزی بگویند مگر زمین وسیع نبود، بگویی نبود! به قبرستان می‌روی. و به زمینی تنگ، محبوس در قفسه‌های چوبی. خودت را حبس می‌کنی. ساعت‌ها و ساعت‌ها. چند طبقه، لایه‌لایه، بی‌زمان و بی‌مکان. زمان و تاریخ در آن لحظه از حرکت واایستاده بود، در لحظۀ عبور از خم کوچه نیز. و تنها پرهیب عبور او، تنها، در کوچه بود…