رقیب

ناگهان احساس می‌کنی روی شانه‌ات نشسته است. رقیبی یا عتیدی. انگشت‌هایش را فرو کرده توی جمجمه‌ات. احساس می‌کنی کسی بالای سرت نشسته است در فضا ـ معلق ـ کاسۀ سرت را باز کرده است و انگشت‌هایش را فرو کرده توی مغزت و رشته‌رشته آن را بیرون می‌کشد. هر از گاهی پکی به سیگاری که در دست دارد می‌زند و دود سمج سیگارش همۀ سطح انگشتانش را و کاسۀ سر تو را زبر  و گس کرده است. دست‌هایی زردشده و دودخورده از سیگار اصیل ایرانی و هیچ وقت سیگار از دست و دهانش نمی‌افتد. کاسۀ سرت گس است و صدای قیژاقیژ کشیده شدن تودۀ مغزت روی انگشتانش اذیتت می‌کند. گاهی آرزو می‌کنی زودتر همه‌اش را بکشد بیرون، اما او انگار که از این کار لذت ببرد و هیچ وقت نخواهد تمامش کند، هی این تفریح سادزده‌اش را طول می‌دهد. گاهی تار عصبی را می‌کشد که انگار به چشم‌هایت وصل است. بنِ چشم‌هایت تیر می‌کشد و پلک‌هایت بسته می‌شوند و انگار چشمت می‌خواهد که در حدقه فرو برود. گاهی چیزی را می‌کشد که گویی به مخاط بینی‌ات وصل است و حالتی را داری که انسان زکام وقتی سررشتۀ مخاط بینی‌اش در حلقش گیر کرده باشد، از آن آزار می‌بیند و هی دوست دارد با صدای خرخری که از تهِ گلویش درمی‌آورد، آن رشته را پایین بکشد، اما انگار هیچ وقت آن رشته تمام نمی‌شود. بیشتر از همه چیز تأثیری است که این حسِ تماسِ مغز با آن انگشت‌های زردِ گس بر افکارم می‌گذارد. نه این‌که نتوانم به چیزی فکر کنم، بلکه همۀ افکارم احساس می‌کنم که با آن حس لامسۀ گند عجین شده است. بلند می‌شوم. دور اتاق راه می‌روم و سعی می‌کنم شعری را به یاد بیاورم که زمانی در زندگی‌ام از آن لذت برده‌ام و بخش بزرگی از زندگی‌ام را در پرتو آن دیده‌ام و شناخته‌ام، اما چیزی از آن یادم نمی‌آید. به جایش مثلاً جوکی را که تازه شنیده‌ام یا مزه‌پرانی‌ای که برای چند نفر از دوستان کرده‌ام، یادم می‌آید و بلندبلند می‌خندم مثل دیوانه‌ها، بی‌واهمۀ این‌که کسی صدای خنده‌ام را بشنود و فکر کند دیوانه شده‌ام. و در عین حال، نمی‌توانم از آن انگشت‌های سمج غافل شوم. مثل این است که با دست‌هایت بادمجان پوست کنده باشی و بعد، با نوک انگشتان زبرشده‌ات روی جایی از بدنت، از پوستت، که با پوست بادمجان تماسی نداشته، بکشی. که با همان انگشتانت، کاسۀ سرت را برداری و به مخاط مغزت دست بزنی و با آن بازی کنی، جابه‌جایش کنی و از این کار لذت ببری. بعد، به سه عکس بیست در بیست سیاه و سفید نگاه می‌کنی که دو سال پیش، از یک کتاب‌فروشی خریده‌ای و سه روز پیش، چسبانده‌ای به دیوار اتاق و قفسه‌ها روبه‌روی میز؛ بی‌هیچ هدفی. سه آدم.