از پشت سرم فقط صدای ماچ و بوسه و قربانصدقه رفتنش را میشنوم. عزیزم گفتنها و فداش بشم گفتنها. باید مادری باشد که بچهاش را در بغل دارد. صدا از بچه درنمیآید. قبلتر، مادربزرگ و دخترکی را دیده بودم. صورت چروکیدۀ زن و سؤالهای جاندار و تازۀ دخترک پنج شش ساله و همان غمی که از کهولت سن بر جان انسانها مینشیند. این است که کاپلستون میگوید (۱/ ۳۱۲): ارسطو در رسالۀ «ترغیب به فلسفه» بر بیارزشی متاع دنیوی نیز تأکید میکند و این زندگی را به عنوان مرگ یا گور نفس، که تنها به واسطۀ مرگ تن، وارد حیات حقیقی و برتر میشود، نمایش میدهد.» باز او نوشته (۱/ ۳۱۱): «ارسطو هستی پیشین و جوهریت نفس ـ و همچنین «صور» ـ را فرض میکند. درست همانطور که آدمیانی که بیمار میشوند خاطرات خود را از یاد میبرند، همانطور هم نفس، هنگام ورود به این زندگی، حالت هستی پیشین را فراموش میکند. لیکن همانگونه که کسانی که بعد از بیماری بهبود و صحت مییابند، درد و رنج خود را به یاد میآورند، به همین سان نفس هم بعد از مرگ این زندگی را به یاد میآورد. حیات جدا از بدن حالت عادی و طبیعی (متافیزین: اقتضای طبیعت) نفس است؛ سکونت و اقامت آن در تن، واقعاً یک بیماری جدی است. این نظر با نظری که ارسطو بعدها پس از اتخاذ موضع مستقل خود مطرح کرد، بسیار متفاوت است.»