وقت آن است که بشوی شاگردی مطیع و سربهزیر که در برابر استادت، نگاههایت رنگ و بوی تواضع میگیرد و حتا سؤال میکنی. هرچند خارج از موضوع باشد و ابلهانه، تا استاد بهانهای داشته باشد که بیشتر و بیشتر حرف بزند و نکتههای ظریف و باریک دیگری را به تو بیاموزد و توضیح دهد که هرچند با اندکی فشار آوردن با دست به درها و گرفتن دو طرف در، آنطور که اغلب مسافران مترو میکنند، هم میتوان مانع بسته شدن در شد، اما سادهتر و راحتتر و منطقیتر این است که پایت را در معرض سنسورها قرار دهی تا خیلی راحت و مثل آب خوردن در بسته نشود و بلکه باز شود. تو آرام نگاهش میکنی و میخندی. شاید حالا وقت آن باشد که در آن آرامش بعد از توفان، ضربهای کاری وارد کنی و مرد را از اوج به حضیض بکشانی در خیال خودت لااقل و از حقوق انسانهای دیگر، همۀ آنهایی که در قطارند و منتظر رسیدن به مقصد هستند و آن تأخیر هرچند چندثانیهای و کوتاه که در حرکت قطار به وجود آوردهای، چون قطار تا همۀ درهایش بسته نشود، راه نمیافتد و اینطور نیست که تو بتوانی از درِ باز قطاری وارد شوی که درهای دیگرش بسته شده باشند و راه افتاده باشند و فقط این درِ تو، دری که تو با سنسور بازش کردهای دوباره باز مانده باشد و بتوانی بپری سوار قطار، هرچند خیلی کوتاه است، اما ضایع کردن حق همۀ آن چند صد نفری است، لااقل، که توی قطارند و کسی چه میداند، بلکه حتی نتایج فاجعهباری به بار بیاورد شاید که از تصور انسان خارج است و مثلاً شاید کسی اگر دو ثانیه زودتر برسد به جایی، به دری، به خانهای، اتفاقی هولناک نیفتد. شاید نامهای اگر دو ثانیه زودتر به جایی که باید میرسیده برسد، کسی از مرگ نجات پیدا کند و قسعلیهذا. و شاید هم برعکس و قسعلیهذا. بگذریم. اینها را بگویی و آنوقت بعد از این ضربههای مهلک و کشنده، به نعش بهخاکافتادۀ ریشپرفسوری نگاه کنی و با تحقیر و غرور، آخرین نگاه را به پیکر در خون غلتیدهاش بیندازی و برای همیشه ترکش کنی، اما برای همۀ این حرفها و کارها خیلی خستهای و درثانی، قطار بعدی، با فاصلهای نه آنقدر دیر که او میگفت، دارد وارد سکو میشود و آدمهایی که روی صندلیهای ایستگاه نشستهاند، یکییکی و در میان آنها استاد پیر و فرزانۀ تو هم بلند میشوند و به دنبال نزدیکترین نقطۀ خالی به جایی که تا چند ثانیۀ دیگر محتمل است درِ قطار در آنجا قرار بگیرد، جاگیر میشوند و تو همچنان نشستهای و به استاد نگاه میکنی و حرفهایت را در ذهنت مرور میکنی و به استاد نگاه، که با آن قامت خسته و لباسهای سادهای که واقعاً درخور یک استاد است، هرچند کمی نامرتبتر و کثیفتر از آنچه واقعاً درخور است، دیگر جاگیر شده است و در آخرین لحظه، وقتی قطار دیگر دارد میایستد کاملاً، برمیگردد و از روی شانه نگاهی به تو میاندازد و نمیاندازد. گویی در دلش بگوید: نهخیر، یاسین به گوش خر خواندم. این بابا هنوز نشسته است سر جایش. خیال میکند نشستهای آنجا. نمیداند تو روی صندلیهای توی مترو هستی و خود او، خود او که آنهمه زور زد و جا گرفت، آنطرفتر، سرِ پا ایستاده است. و تو حتی آنجا هم ننشستهای.