چارۀ دیگری نیست. نباید میرفتم آنجا. باید طور دیگری ترتیب کارها را میدادم. بدون آنکه لازم باشد بروم آنجا. چون آنها میتوانستند بهراحتی تا آنجا تعقیبم کنند و همیشه هم دم دستشان چاقو، تیزی، تیغ و از اینجور چیزها دارند. من میدانم که دارند. اشتباه از من بود. میپذیرم. آنها در واقع هجوم آوردند. حالا که میتوانم بگویم. هجوم آوردند و قبل از اینکه من بتوانم کاری کنم، گلویم را پاره کردند. بیخ تا بیخ. جلو چشم مادرم و پیش پای پدرم. این را که میدانم. فقط یکی دوتایشان را دیدم که آنها هم شکل عوض میکردند. باقی توی تاریکی بودند. مثل همیشه. همان یکی دو تا هم توی تاریکی بودند. خودم هم توی تاریکی بودم. از جلوِ در تا توی کوچه پنج پله بود. از پلهها پایین نرفته بودم. نتوانسته بود بکشاندم توی کوچه، نه کاملاً. چون دست را به در قفل کرده بودم. اما تنم رفته بود و گردنم. همانجا روی بالاترین پله آن کار را کردند. بدون اینکه مرا بکشانند توی کوچه. البته نه تنم. پاهایم یا یک پایم روی همان پله بود. فقط یکیشان آمده بود بالا روی پله. همان یکی را دیدم و شاید آن را که برید. گوش راستش کنده شده بود و توی دست راستش آن تیزی بود. نمیدانم چه بود. به داس بیشباهت نبود. طرفِ توییاش را گذاشت روی گلویم و یک تکان کوچک داد. و همین کافی بود. انگشتهایش روی دستۀ داس طوری قفل شده بود که انگار بخشی از آن است. خوب میشناختمش. هم او را هم آنهایی را که توی کوچه آن پایین ولو شده بودند و میخندیدند. کیفشان کوک بود و روی زمین میلولیدند و تماشا میکردند و لذت میبردند. از کشتن من. بعد، من خواستم با آن وضع در حالی که حتا نمیتوانستم درست لبخند بزنم، همۀ آن ماجراها را و این را که آنها کی هستند، برای پدر و مادرم تعریف کنم؟ چهطور ممکن بود؟ در واقع، آنها هم چنین توقعی داشتند. و گیرم که تعریف میکردم و همه چیز را توضیح میدادم، آنها چه سر در میآوردند. پس درواقع باید این را توضیح میدادم که نمیتوانم درست توضیح بدهم برایشان. اما من سعی کرده بودم اصل ماجرا را برایشان توضیح بدهم. تلاش بیهودهای بود. هرچند باور ندارم که واقعاً میتوانستم توضیح بدهم. هرچه را. در عین حال، همان لبخند به نظر کافی میآمد، اگر درک میکردند. که یعنی تقصیر خودم بود. تقصیر خودم بوده است. پلیس لازم نیست. نمیخواهد بروید ببینید کیستند. باید میتوانستم. به هر حال من فرزند آنها بودم. خم و چم حرف زدن باهاشان را بلد بودم. باید بلد میبودم. آنها بودند که بزرگم کرده بودند. هرچند خیلی چیزها را بدون آنها دیده بودم. به دور از آنها. اما به هر حال. نمیدانم. من گناه قتل را گردن گرفته بودم. میتوانست آخرین گناه زندگیام باشد. بدون شک. اگر آدم گناه کشته شدن خودش را به گردن بگیرد، قطعاً آخرین گناهی است که به گردن گرفته است. در این هیچ تردیدی نیست. اما این چه چیزی را ثابت میکند؟ اینکه دیگرگناهها چندان مهم نبوده است؟ اینکه دیگر سیر گناه کردن خاتمه یافته است؟ نمیتوان قبول کرد. کلی اما و اگر دارد. فقط همان که آخرین گناه بوده است، کافی است. قتل خودم. آن هم نه به شکل خودکشی. کشته شدن خودم. اینکه عدهای مرا به قتل رساندهاند. اما، با پذیرفتن مسئولیتش. آنجا پشت در، همۀ اتفاقها همانجا افتاد. یعنی میشود یک بار دیگر ماجرا تکرار شود و من قدم از قدم برندارم و نروم پشت در؟ بیرون نروم. سرک نکشم ببینم که بود. آنطور خودم را به تاریکی نزنم؟ بدون شک، در را هم برای آن کوبیده بودند به صورت پدرم که مرا بیرون بکشند. با او کاری نداشتهاند. یا فکر میکردهاند که من هستم. چرا من نرفتم در را باز کنم؟ همانجا ایستاده بودم و پدرم را که میرفت در را باز کند، نگاه میکردم. آن موقع این چیزها را نفهمیده بودم. باید حدس میزدم. این هم گناهی دیگر. یکی مانده به آخر. کوتاهی در پیشبینی اتفاقی که میخواست بیفتد. البته آن قتل، یعنی کشتن من، از این جهت گناه نبوده است. از این جهت که قتل من بوده. حق میدادم به آنها. نوعی مجازات بوده. اما از جهات دیگر. جهات دیگری که به من ارتباط پیدا میکند. علقههای خونی و غیرخونی. اینها را میگویم. اینها وحشتناک است. در عین حال، فرصتی برای مرور به دست میدهد. مرور گذشته. معمولاً همینطور است. آن هم نه یک بار. فرصتهای بسیاری پیش میآورد برای مرور کردن چیزهایی که اتفاق افتاده است. چون به هر حال دیگر تمام میشود و دیگران باید شروع کنند. گرچه دیگرانی وجود ندارد. این بار هم خودم هستم که شروع میکنم. اما به شکلی دیگر. طوری که وانمود کنم این دیگران هستند که دارند شروع میکنند. قضیه به هم پیچیده است. اما اگر بدانم که دوباره میخواهم شروع کنم، گیرم به نوعی دیگر، به شکلی دیگر، آیا باز هم دست به گناهانی دیگر نزدهام؟ نخواهم زد. مزۀ آخرین گناه بودنِ به گردن گرفتن قتل خودم را از بین نبردهام؟ نمیدانم. هیچ وقت فکرش را نکرده بودم. در نتیجه، جوابی ندارم. چون در واقع نمیتوانم به چنین چیزی فکر کنم. فقط وقتی صدایی باشد، میتوان فکر کرد. حالا هیچ صدایی نیست. ناگهانی بود. تمام شدن قضیه را میگویم. آن اتفاق پشت در. بنابراین، به خودم حق میدهم که نتوانم برای بعد از آن فکری بکنم. فکری که بتوان بیانش کرد. مگر تا به حال کردهام؟ هرگز. اما سکوت هم نکردهام. این مسلم است. در عین حال، کاری هم نکردهام. در نتیجه شاید بتوانم همان را ادامه بدهم. شاید بتوانم همان کاری را که میکردم، ادامه بدهم. بدون آنکه بخواهم به مسائل تازهای فکر کنم. و موقعیت جدیدی را برای خودم تصور کنم. کافی است ادامه بدهم. بگذارم چیزها همانطور که بودند، باشند. همان کاری را بکنم که قبلاً میکردم. پیش از آنکه آنجا پشت در باشم و گلویم بیخ تا بیخ بریده شود. یا اصلاً به خانه برنگردم. پس تکلیف آن نامهها چه میشود؟ کدام نامهها؟