لکۀ متعفن

خسته‌کننده است. فکر کردن به لُکّۀ متعفن دیگر حال به هم زن شده است. این هم مثل همان‌های دیگر. حق بیشتری ندارد. گرچه خودش فکر می‌کند دارد. خودش فکر نمی‌کند. ما هم فکر نمی‌کنیم. در واقع، هیچ کس کاری نمی‌کند و ما هم هیچ کاری نمی‌کنیم. نشسته‌ایم. نه، ننشسته‌ایم. در هیچ حالتی نیستیم. در هیچ حالتی هستیم و فقط به صداها گوش می‌کنیم. همان موضوع تکراری. ماجرای صدا هم دیگر خسته‌کننده است. صدایی هم در کار نیست. چرا گول بزنم؟ هیچ چیزی نیست. در خودمان می‌لولیم. مثل کرم‌ها. همه‌اش همین است. سر و پایش یکی. بالا و پایینش یکی. چپ و راستش، اول و آخرش، ظاهر و باطنش. این چیزی است که هست. فقط همین. یک تکه گوش که می‌شنود. یک شیء سفید که می‌بیند. حتا نامش را هم نمی‌توان چشم گذاشت. گوش هم همین‌طور. و باقی چیزها. مثلاً چشم‌ها فقط برای بستن‌اند. برایآن‌که ببندی‌شان و وقتی می‌بندی آن دهان را ببینی. آن دهان‌ها که بعد تبدیل به چشم‌ها و گوش‌ها و صورت‌ها و چیزهای دیگر می‌شوند. بعد آدم‌ها و تصویرها. و دهان‌ها. این دهان و آن دهان. تا به مادر برسد. و پدر. تا به آن‌ها برسد. پسرعمو حسین با کادیلاک کرمی خوشگلش که تازه خریده، اومده دنبالمون. از ایناس که شیشههاش برقیه و با یه دکمه بالا و پایین میره. اومده که بریم باغ عموخلیل. راه میافتیم سمت باغ. توی ماشین خیلی بزرگه و بوی نویی میده. بابا جلو نشسته و ما هم چهارتایی عقب. اصلاً مجبور نشدیم مثل وقتایی که سوار پیکان میشیم، جلوعقب بشینیم. یا یکیمون بره جلو، بغل بابا. گرچه بازم حکیمه پاشو فشار میده به من که جای بیشتری بگیره.