در آن اتاق مستطیلشکل بودم. دیوارهای مستطیلشکل. پنجرهای روی دیوارِ مستطیلشکلِ روبهرو، اما در جهت مخالف. ضلعهای بزرگ پنجره موازی با ضلعهای کوچک دیوار است و بالعکس. پنجرهای بدون پرده. تختِ مستطیلشکل همجهت با کفِ اتاق به لحاظِ شکل مستطیلی اما برخلاف پنجره نه در وسط، بلکه گوشۀ اتاق، چسبیده به دیوار کناری. و من روی تخت دراز کشیدهام. تقریباً همیشه جز وقتهایی که خم میشوم تا با چوبدستیام چیزی را جابهجا کنم یا جلو بکشم یا عقب برانم. وقتی به این اتاق آمدم که دیگر حالم به معنای حقیقی کلمه از همه چیز به هم میخورد. آخرین خاطرهای که از جهان خارج از اتاق دارم عصر جمعهای است که رفته بودم برای پرسه زدن. راستۀ کتابفروشها و بعد هم میدان تئاتر که چون جمعه بود، شلوغ بود. حدود چهل و پنج دقیقه توی صف توالت ایستادم. بعد با اتوبوس برگشتم و یک ایستگاه مانده به ایستگاهی که باید در آن پیاده میشدم، از رادیوی اتوبوس صدای عجیبی شنیدم؛ مانند آوازی مذهبی بود که تا به حال نشنیده باشم. تمام توجهم را به خودش جلب کرده بود. برای لحظهای، لحظاتی، نمیدانم. اما کوتاه باید بوده باشد. چون فقط یک ایستگاه مانده بود و من در نهایت پیاده شده بودم. از لحظۀ شنیدن آن صدا، دوست داشتم سریعتر خودم را از اتوبوس بیرون بیندازم و خلوتترین راه را تا خانه بگیرم و به اتاقم بیایم. تا ایستگاه مقصد صبر کردم و آنوقت، انداختم. بعد، باران. ساعت پنج صبح. از چهار بیدار. سیگار و باز هم یکی دیگر. باران هنوز میآید. میبارد. صدای قطرهها روی کولر. صدای قطرههایی که روی کولر میخورد. شنیدن صدا. احساس گرفتگی عضلات پشت کتف.