جنگ جنگ جنگ

فقط ۲۴ سال داشت. به ما می‌گفت که همان روزها بچه‌اش به دنیا خواهد آمد. باید برمی‌گشت. هرچند دوست داشت برود و برنگردد. نه این‌که خودش این را گفته باشد. اما اگر دوست نداشت، پس چرا رفت؟ آن انگشتر هم برایش شده بود قوز بالا قوز. به تو داده بودش تا برش گردانی به میهن. به جایی که باید آن‌جا باشد. به دست مادرش. اصلاً به این فکر نکرده بودی. وگرنه فرار نمی‌کردی و نمی‌زدی به خط به‌هم‌ریختۀ آن‌ها. گفتی فقط جان مادرت مواظب باش و قنداق تفنگ خورده بود توی سرت و همان‌جا افتاده بودی. انگشتر همان‌جا مانده بود. چیزی به یاد نمی‌آوردی. نمی‌دانستی تا کی آن‌جا می‌ماند. تا وقتی که آن‌ها همه رفته بودند. همه تحویل نیروی مقدم شدند و بعد، او را پیدا کردند که آن‌جا کنار آن کانال مانده بود. بنابراین، از کجا می‌توانستم آن نامه را پیدا کنم. از چه کسی باید می‌گرفتمش؟ از کسی که حالا معلوم نبود کجاست. معلوم نبود زنده است یا مرده. این طرف است یا آن طرف؟ معلوم نیست کجا افتاده است. جنگیده یا فرار کرده. این از همه‌اش بدتر است. این‌که ندانی با کی طرف هستی. با یک خائن بزدل یا یک فرمانده شجاع. اما برای تو چه فرقی می‌کند. تو حالا حاضری حتا از دست آن پلیس هم که شده، آن نامه را بگیری. هرچند دیگر توان آن را نداشته باشی که با کسی، هر کسی، چه رسد به او، گلاویز شوی. اصلاً چرا گلاویز شوی؟ بهتر است مثل همان موقع، همان وقت که آمد و روبه‌روی تو ایستاد و گفت که مادرت برایت نامه‌ای فرستاده است، بی‌توجه باشی. به چه دردت خواهد خورد؟ حتا حالا که تصمیم گرفته‌ای برگردی. حداکثر یک آدرس. آن هم مسلم نیست. شاید آدرسی در آن نباشد و اگر هم باشد چه‌طور آدرسی می‌تواند باشد؟ مسلماً یک نقشۀ کامل را آن‌جا نچسبانده‌اند. در خوش‌بینانه‌ترین حالت، فقط اسمی از مقصد. یعنی مبدأ. یعنی جایی که نامه از آن‌جا آمده است و تو باید به آن‌جا بروی. یعنی به آن‌جا برگردی. این به چه دردت خواهد خورد؟ همین حالا هم آن را می‌دانی. هرچند فراموشش کرده باشی و برای به یاد آوردنش کمی مشکل داشته باشی. اما مشکلات حل خواهند شد. این را می‌دانی. مهم این است که نامه‌ای بوده و تو به دنبال آن خواهی بود. نه به دنبالِ خودِ آن نامه. یعنی خودِ آن کاغذ. بلکه به دنبال نامه، یعنی در حقیقت، آمدنش. فرستاده شدنش. با آن انگشت‌ها. آن انگشت‌های بی‌خاصیت که مثل چند تکه چوبِ خشک‌اند و دیگر به هیچ کار نمی‌آیند. که دیگر کنده شده. یعنی حس کرده کنده شدند. وقتی مچ دستم را گرفت و کشید به طرف خودش. حس کردم بعد، بعد که آن تیزی داس‌مانندش را گذاشت روی گلویم و کمی تکانش داد، حس کردم که دیگر مچی در کار نبود تا ولش کرده باشد. نمی‌دانم.