تا آن هفت روز پیاپی آغاز شد. کسی در میزد. دیگر نمیدانستم که درِ اصلی خانه است یا یکی از درهای دیگر. شاید یکی از میهمانان بود که توی اتاق گیر کرده است. در را پیدا کردم و بازش کردم. قفل بود. اما نه، از آن درهایی نبود که باید قفل باشند، هرچند این اواخر گاهی آنها را با درهای دیگر اشتباه میگرفتم. پیرمردی بود که تا در را باز کردم لبخندی روی لبهایش نقش بست. گفت: اگر آقا هستند، بیایم تو. من به چشمهایش زل زده بودم که ملتمسانه نگاهم میکردند. باید میگفتم نه، خیلی وقت است که نیستند. اما مطمئن نبودم. روی شاخۀ درختی نشسته بودم و به این فکر میکردم که منظورش کیست و چرا باید سراغ او را از من بگیرد. توی ذهنم همۀ میهمانانی را که دیده بودم، مرور کردم و دنبال کسی گشتم که بشود با کلمۀ «آقا» توصیفش کرد. چیزی عایدم نشد. مرد میخندید و میگفت: آقا، میتوانم بیایم تو؟ و در صدایش لابه بود. در را بستم. بعد، دیگر چیزی پریشانیام را تسکین نمیداد. جز فرو رفتن در حوض آب. صدای پیرمرد توی گوشم مانده بود. آقا، میتوانم بیایم تو؟ پا که داخل آب گذاشتم، حس کردم دیگر چیزی نمیشنوم. و آن اولین روزی بود که تنم را بهتمامی به آب حوض سپردم. فرو رفتم در آب. حس کردم که به خواب میروم. رخوتی بر من مستولی شده بود و از آن لذت میبردم. و این روز اول بود. حس کردم که دستهایم را میکشند و من فقط حرف میزدم. نمیدانم چه میگفتم اما فقط حرف میزدم.