نفهمیدم ماه کی ناپدید شد. باید از آنجا که برگهای درخت توت و شیروانی انبار گوشۀ حیاط به هم میرسند، پایین رفته باشد. آن انبار تنها جایی است که میدانم پشتش خانه دیگر به پایان میرسد. اما پشت آن دیوارها. پشت آن دیوارها. پشت این دیوارها. چرا هیچ وقت از خانه بیرون نمیرفتم؟ دلمشغولیام به چیزهایی که توی خانه هست و وظایفم. و شاید ترکیب درها، آنهایی که باید همیشه قفل باشند. هرچند مجاز بودم خودم برای خارج یا واردن شدن از یا به یکی از آنها، آنها را لحظهای باز کنم. از در بیرون بروم یا بروم تو و بعد دوباره پشت سرم آن را قفل کنم. به گمانم این قانون تنها برای میهمانها وضع شده باشد. محدودیتهایی برای جاهایی که آنها میتوانند بروند و جاهایی که نمیتوانند. وقتی زنگ در ورودی خانه به صدا درمیآید، دقیقاً چه میکنم؟ حالا که به مسئله فکر میکنم میبینم برای خودم هم مبهم است. بله، من آنها را، آن مراجعهکنندگان را (نمیتوانم همهشان را میهمان بخوانم) میبینم. میبینمشان که آنجا پشت در ایستادهاند. اما نمیدانم از کجا به آنجا پشت در آمدهاند، هیچ وقت خودم قدم به بیرون نگذاشتهام. نمیتوانستم همه چیز را ول کنم و بروم. و بعد، چگونه برمیگشتم؟ و اگر جایی که میرفتم، چندان دلپذیر نباشد که بخواهم همانجا بمانم، چه؟ دیگر نمیشد کاری کرد. برای همین، همیشه چشمهایم را به روی آن طرف بسته بودم. همین برای من کافی بود. همین بس بود.