و بعد، یادم هست که اسلحه را به هر حال حمایل کردم و راه افتادم. شاید اسلحه بوده. و باران بند آمده بود و من رفتم آنجا روی تپه منتظر ماندم تا بیاید. یعنی تا با آمدنش پایان چیزی را که بیشتر نوعی جریمه بود تا نگهبانی اما من اصلاً حس نمیکردم که جریمهای در کار باشد و همانطور سلاح به دست، در آن تاریکی ایستاده بودم و فکر میکردم که او دیگر هرگز نخواهد آمد و در آن هوای سرد همانجا ایستاده بودم تا اینکه سایهای را دیدم که از دل سیاهی جلو میآمد و از همان دوردست از پشت همان تپه که آنهمه وقت به آن چشم دوخته بودم، درست از همانجا پیدایش شده بود و مثل حیوانی که از چیزی فرا رکند، یکباره میدوید و بعد میدیدم که دوباره سر جایش میایستد و اول مطمئن بودم که حیوانی است که آنجا پرسه میزند اما بعد که جلوتر آمد، فهمیدم نمیتواند انسان نباشد چون بهوضح میدیدم که روی دو پا راه میرود و بلکه روی دو پا میدود و آنوقت بود که یادم آمد قرار بوده خودش بیاید بالای تپه و من بهکلی همه چیز را فراموش کرده بودم و همانوقت بود که دوباره باران شروع شده بود. گفت و تو فکر میکنی معنای آن خطهای کج و معوج پشت نگین را فهمیده بودی؟ بعد هم مگر خودت نگفتی قرار بوده وقتی برگشت، انگشتر را بهش پس بدهی پس چرا اینهمه وقت و دستش را دراز کرد تا انگشتر را بگیرد و من گفتم فقط جان مادرت مواظب باش که از دستت که پایم لغزید توی گِلها و تا به خودم آمدم انگشتر افتاده بود و من نشسته بودم روی زمین و با دستهایم جایی را که حدس میزدم باید آنجا افتاده باشد و پشتم مدام به پای کسانی میخورد که میدویدند و زانوهایم توی گل فرو میرفت…