ما سه نفر بودیم. یا چهار نفر. با اسلحه. در میان سبزههای باغچۀ آن حیاط بزرگ پنهان شده بودیم. درازکش بودیم. با اشارۀ یکی ریختیم روی ایوان و به چهار مرد تیراندازی کردیم. من خودم شقیقۀ دو نفر را خوب نشانه گرفتم و شلیک کردم. از نزدیک. یعنی نه از همانجا توی باغچه، بلکه از نزدیک. ولی گلوله انگار فقط به درون اثر میکرد. زخم و سوراخِ آن را نمیدیدم. با این حال آنها را کشته بودم و ساعتی بعد، با اسلحهام در حیاط قدم میزدم و میدانستم که کسی را کشتهام. از مجازات میترسیدم. از اعدام. میلی به زندگی در من پدید آمده بود. داشتم در ذهنم دفاعیهام را مرور میکردم: بگذارید زنده بمانم و فقط بنویسم. در زندان. چیزهایی را بگذارید بنویسم. تفنگ چقدر برایم عزیز شده بود. حس میکردم تا زمینش نگذاشتهام، کسی، چیزی، از من حمایت میکند. همین که بگذارمش زمین، هر لحظه ممکن است محکوم شوم: کسی که سلاح بردارد، دیگر هیچ وقت زمینش نمیگذارد. جز آن که به نابودی خود تن دهد. همواره محکوم. همواره در انتظار مجازات. کاش هر قاضیالقضاتی که میخواهد حکم اعدام بدهد، لااقل یک بار خواب قتل، خواب دست به سلاح بردن را ببیند آن وقت میفهمد که برای یک لحظۀ گذرا نباید حکم اعدام بدهد. قرار گرفتن در یک موقعیت خاص و بعد پشیمانی. اگر اینطور نباشد، همۀ آدمها را باید مجازات و اعدام کرد. فرقی نمیکند بالفعل قتل کرده باشد یا نه، همین که بالقوه جانیاند کافی است. چون اعدام برای جلوگیری است و جلوگیری همۀ بالقوهها جلوگیری است. شاید آنها برای اولین بار به لغو مجازات اعدام فکر کردهاند و برای آن تلاش کردهاند چنین خوابی دیدهاند یا واقعاً قتلی کرده باشند، پنهانی. همچنین تمامی دیگر فعالان اجتماعی، مبارزان با خشونت علیه زنان و حیوانات و غیره و غیره. باز هم مرور میکنم. میخواهم ببینم چه طور شده که به اینجا رسیدهایم. به جایی که هستم. جایی که باید خیلی پیشتر میبودم. جایی که نباید اینطور میبودم. این را میفهمم. با هیچ کدام از حسابهایم جور درنمیآمد. لااقل از پنج سال قبل. در این پنج سال اخیر، نه. در این پنج سال اخیر شاید میدانستهام که دیگر به جایی که فکر میکردهام نخواهم رسید. کجا؟ توقف کامل. توقف کامل تقریبی. تقریباً کاملاً متوقف. سنگها روی هم ریخته است.