خانههایی که اتفاقها در آنها میافتد. در سکوت. باقی میمانند. آنجا هستند. روشن و تاریک. بهخصوص در شب. توی هیچ کدامشان نیستند. توی بیغولهها یا چادرها شاید. شاید باشند و شاید نباشند. به هر حال، وقتی کارشان را تمام میکنند، یک جایی میروند. سرپناهی چیزی. هرچند واقعاً نمیدانم لازم است یا نه. شاید میمیرند. شاید همانجا میمیرند و برای نعششان هم حتی نیاز به تابوتی ندارند. اگر بمیرند، کسی سراغشان میرود تا ترتیب کارها را بدهد. از آنجا که نیازی به کفن و دفن و غسل و نماز ندارند، دستی کافی است تا آنها را بردارد. همۀ اینها اگر فرض مردنشان درست باشد، کفن و دفن خاص خودشان را دارند. مثلاً ممکن است در کتابی دفن شوند. کتاب میشود مدفنشان. و آنوقت، نیاز به کفن هم دارند. (کفن بر وزن دفن و نه کفن بر وزن حسن) کاغذهای سفید هم حکم کفن (بر وزن حسن) را دارند. و این آوای موسیقی هم میتواند نمازی باشد که بر میتی میبرند. نتها، نغمهها، برمیخیزند و میرکوعند. و میتواند کتابی باشد که چیزی جز آوای موسیقی نباشد. از جنس کلمه نباشد. از جنس موسیقی باشد و نامش هم به همان اندازه «نام» باشد که نام یک قطعه موسیقی میتواند «نام» باشد. که در آن ارزش کلمات مانند ارزش نتها در یک قطعه موسیقی باشد. بیتصویر. بیروایتهای قصوی. بیشخص. میتوان از هیچ چیز سخن نگفت. فقط سخن گفت و اگر تصویر در آن باشد یا قصهای، پیشتر، از معنای رایجش تهیشان کرد. آنوقت کتابی میشود که به همان اندازه انسانی است که یک قطعۀ موسیقی. اما در همان حال به همان اندازه بومی، که محدودههای یک زبان خاص ایجاد میکنند. تمام واکنشی که جامعه باید به چنین کتابی نشان دهد، این است که همان روزهای اول دستور جمعآوریاش را بدهند. بعد، بیایند سراغ نویسنده. بنویسند که کسی همۀ ارزشها را به سخره گرفته. برآشوبند. اعدام کنند. بر صلیب بکشند. صفحه به صفحه و خط به خطش متن ادعانامهای شود بر ضد خودش. اما خب. مثل همۀ چیزهای دیگر این هم همان است. کسی نمیفهمد. و مطمئناً کسی حوصله نکرده است همهاش را بخواند، حتا خودم، هر وقت نگاهش میکنم، تورقی میکنمش. سخت است جرمی را مرتکب شوی و منتظر بمانی، همانجا مثلاً با چاقو با دشنۀ خونین توی خیابان بایستی و بعد، پلیس که از کنارت رد میشود، نگاهت هم نکند. حتا لبخندی هم به تو بزند. این هم نوعی مجازات است. میگویی هاؤم، بیایید. هاؤم اقرئوا کتابیه. ولی هیچ کس. اصلاً هیچ کس نفهمد. چیزی نخواهم نوشت جز در همین باره. دربارۀ خود را در معرض جنون و جرم گذاشتن. در انتظار تعقیبی که نمیشود. به همین سختی و دشواری این قبلیها. هیچ اساسی ندارد، حتا تنهایی و جنون. با همان بازیها و حتیالامکان همان واژهها. مو به مو، خط به خط، اما به هر حال تنها چیز مهم این است که از کجا شروع کنی. هیچ چیزی برای گفتن. نه فکری و نه خیالی و بنابراین، هیچ چیزی.