انگشتر را از دستم بیرون آوردم و همانطور که نفسنفس میزدم، برایش توضیح دادم که آن شب، وقتی بالای تپه آمد، یعنی بعد از اینکه من سینی ظرفها را گذاشتم روی جعبه و منتظر ماندم تا بگوید چه کاری با من داشته است و مرا که دید از جایش بلند شد و اشارهای کرد که بروم نزدیک او و من چکمههایم را درآوردم و رفتم و او هنوز ایستاده بود. با من سلام گرمی کرد و مرا در کنار خودش روی پتوی سبزی که کاغذهایش را آنجا میگذاشت، نشاند و بعد، طرح آن نگهبانی احمقانه را برایم ریخت و طوری که انگار برای یک فرمانده توضیح میدهد، حتا نقشۀ منطقه را هم جلوِ من باز کرد و محل دقیق تپه را نشانم داد و من اصلاً نپرسیدم که چرا باید بروم در آن منطقۀ بیخاصیت که اصلاً دلیلی نداشت کسی آنجا نگهبانی بدهد و فقط گوش میدادم و بله بله میگفتم و بعد خشاب اسلحهاش را پر کرد و آن را به من داد و من رفتم یعنی از چادر بیرون آمدم و سعی کردم به یاد بیاورم تپه کدام طرف بوده، چون در تمام مدتی که برایم توضیح میداد، هرچند چشمم به نقشه بود، نمیدانم چه چیز بود که ذهنم را فلج کرده بود و در حقیقت از همان چیزها سراغم آمده بود که وقتی بچه بودم و در تب میسوختم آن چیزی که هیچ نمیفهمیدم چه میخواهد و چه میگوید و با این همه، خشم و نفرت و سماجت و اصرار و حسد را شاید بله، ترس از فروپاشی و همه چیز را حتی، یکجا برمیانگیخت و من بعدها سعی کردم آن را بنویسم و نتوانستم و به هر حال چیزی بود که گویی همۀ حواسم یکجا به کار میافتادند و میچرخیدند و میپراکندند و آن چیز میخواست ببه چیزی توجه کنم و من نمیتوانستم و هیچ نمیفهمیدم چیست و طنین صداها در گوشم عوض میشد و دیگر اصلاً صدای گذاشتن لیوان بر میز یا تکتک کرسی نبود که گویی انعکاسی و طنینی از همان صداهای معلق در فضا بود یا هر چیز دیگری و من نمیدانستم آن شکلهای روی دیوار زرد، چرا هی دور یکدیگر میچرخند و اصلاً کدامشان از دیگری بزرگتر است و هی سعی میکردم آن ذات غبارمانند را بگیرم و در جای خودش بگذارم و نمیشد و حتا وقتی مدام در گوشم تکرار میکرد «توجه دارید؟» با اینکه تأیید میکردم اما همان تأیید همان سر به نشانۀ تأیید خم کردن و همان صدای مکرر «توجه دارید؟» هم، رنگ همان هیاهوی غریب را میگرفت. چیزی که بعدها میتوانستم بیشتر لمسش کنم. بفهمم. تکرار. هجوم یکبارۀ آنها. خاموشیشان. به همان اندازه ناگهانی. آن سکون ثابت ماندن و این بود که گرچه بعد ازبیرون آمدن از آنجا به حالت عادی برگشته بودم و خبری از آن چیزها نبود، باید به ذهنم فشار میآوردم تا به یاد بیاورم و نمیدانم چهقدر همان اطراف سرگردان ماندم. همیشه. گیرم نه صرفاً در آن موقعیت خاص و در آن اطراف. در کجا؟ نمیدانم. وقتی افتاده بودم کنار خیابان و دوست داشتم کسی کمکم کند؟ وقتی همۀ آن راه را زیر باران پیاده رفته بودم؟ آنجا توی ایستگاه مترو با اینکه مشخصاً میخواستم از آن ایستگاه تا فلان ایستگاه بروم؟ خودم را فریب میدهم. کسی نگران سرگردانی است که زمانی سرگردان نبوده باشد. همانطور که کسی سرگردانی را میفهمد که زمانی سرگردان بوده باشد. در همان خامیِ آن آغاز نیز سرگردانی بوده است. به یاد دارم؟ کاملاً روشن بوده است. از آن جلوتر، از همان کتابی که دوباره خواندم. وقتی میگفت خرابش کن و خرابش میکردم. تو خراب میکردی. به راحتیِ آب خوردن. مثل همان دود سیگار که در آستانۀ بیرون رفتن از پنجرۀ قطار، در هوا میرقصد، مردد است، بعد ناپدید میشود. وقتی پنجرۀ قطار تا نیمه پایین میآید توی کوپۀ قطار نمیشود خوابید چون جورابهای آن سرباز روبهرویی درست کنار بینی توست و مطمئن نیستی که با تکانهای قطار نزدیکتر نشود و حتا پایش در سوراخهای دماغ تو فرو نرود. نمیتوانی. آن دختر را گذاشتهام تنها در خانه. آمدهام سوار قطار شدهام. خواب نیستم اما خواب میبینم. آن بیرون را نشانم میدهد و میگوید این برف است یا نمکزار. آن حسین میگوید آب است. در این تاریکی وهمگون مهتابی نمیتوان تشخیص داد… و قطار پر سر و صدا…