ریتای ابوالبشر

از معاشرت با مهمان‌ها منع نشده بودم، پس یکی از آن زن‌های چادربه‌سر را آوردم. روبه‌رویم ایستاد. با چشم‌های سیاه و درشتش زل می‌زند توی چشم‌هایم. از این وضعیت خوشم نمی‌آید و ساعت‌ها ادامه‌اش می‌دهم. تا وقتی که ماه پشت دیواری یا درختی گم می‌شود. بعد فرستادمش که برود پی کارش. هرجا که می‌خواهد برود. بعد از جایم بلند شدم و به جست‌وجویش رفتم. قلبم فشرده بود. اسمش ریتاست. چون خوانده بودم که ابوالبشر ماده‌اش را به این نام خوانده بود. از خواندنی‌ها بعدها خواهم گفت. از پله‌ها پایین می‌روم و با پهلوی چپ باسنم در را باز می‌کنم. پیشِ رویم راهرو تاریک و باریکی است که مدت‌هاست گردگیری‌اش نکرده‌ام. کمی که جلو می‌روم، صورتم وز می‌کند و دست‌ها و همه‌جایم. به تار عنکبوت برخورده‌ام. دست‌هایم را در هوا تکان می‌دهم. صورتم را پاک می‌کنم. اما برنمی‌گردم. چون خوانده‌ام که آنان از تار عنکبوت نگذشتند و برای همین رسول را نیافتند. و آنان که به عقب برگشتند، به ستونی از سنگ تبدیل شدند. ریتا آن‌جا ایستاده است. تنهاست. تکیه داده به دیوار و گویی چشم‌هایش با نوری خفیف فضا را روشن کرده است و در پرتو همان است که می‌بینم ریز ریز می‌خندد. جلو می‌روم و بعدش را دیگر شرم می‌کنم که بگویم. مهم نیست. زیرا به همان‌گونه که او از کشالۀ ران من آفریده شده است (مرادم ریتای واقعی است) ریتای مکتوب نیز… بگذریم. خواستم بخشی از بازیگوشی‌هایم را شرح بدهم وقتی در حیاط می‌نشستم و به چیزها فکر می‌کردم.