باید درها را قفل نگه میداشتم. نه همهشان را. آن یکی را که آن بالا بود و راهروِ کوچک را به راهروِ بزرگ وصل میکرد و همینطور آن دیگری را که اتاق متصل به راهروِ کوچک را به حیاط. (و شاید یکی دوتای دیگر را.) درهای دیگر مهم نبود قفل باشند یا نباشند، اما غالباً باید بسته میبودند. غیر از آن درِ دوم، چند تا در دیگر هم بودند که حیاط را به ساختمان وصل میکردند؛ غیر از آن در شیشهای که باید قفل میبود. یکی، دری چوبی و چهارلت که هرچند قفل نبود، اما از پشت با اهرمی به دیوار چفت شده بود و بنابراین، از داخل ساختمان بهراحتی باز میشد، برخلافِ از حیاط، یعنی برخلافِ باز کردنش از حیاط که درواقع، از آنجا امکان باز کردنش نبود. و دیگری، دری با چارچوبی پوسیده که بعد از چند پله به زیرزمین ساختمان باز میشد. این در هم لازم نبود قفل باشد، اما در اثر پوسیدگی و شکم آوردن چارچوبش چنان سفت بسته میشد که باز شدنش فقط در صورتی ممکن بود که با تمام وزن بدن، به در فشار بیاوری. من غالباً با پهلوی باسن به آن ضربه میزدم. و اما پنجرهها. میتوانستم بازشان بگذارم یا بسته نگهشان دارم. اغلب آهنی بودند. دو پنجرۀ قدیم کنار هم، آن بالا، جایی بودند که همیشه بسته میماندند. چون رفتن به جایی که برای باز کردنشان آدم باید آنجا میبود، مستلزم باز ماندن قفل دو تا از درهایی بود که باید همیشه قفل میماندند. حالا دقیق یادم نیست کدام دو در. بگذریم. مهم نیست. اصلاً نمیدانم چرا اینطور شروع کردم. این مسئله مهم نیست. چه چز مهم است؟ شاید اصل مسئله چیز دیگری باشد.