در اتوبوس

گاهی آدم‌ها چیزهای عجیبی می‌گویند. همان حرف‌هایی که همه می‌زنند. اما کلماتشان طوری است که نمی‌تواند باشد. در اتوبوس نشسته است و آن عقب، زن‌ها صدایشان می‌آید که با هم حرف می‌زنند. بعد، یکی‌شان نام او را می‌برد. مثلاً اگر نامش مصطفا باشد، می‌گوید: مصطفا داریم؟ کلمات نامفهوم و بعد: از دخترتان جدا شده‌اید؟ آن‌قدر واضح آن را شنیده است که برمی‌گردد عقب ببیند چه کسی این را گفته است. زن‌های زیادی آن عقب مثل جوجه‌مرغ‌ها جمع شده‌اند و دو به دو و سه به سه با هم حرف می‌زنند و هیچ چهرۀ آشنا و مشکوکی هم میانشان نیست. توی چهره‌ها دقیق می‌شود. نه، کسی نمی‌نماید که خواسته باشد دربارۀ او حرف بزند. کسی که او را دیده باشد و شناخته باشد و حالا بخواهد با دوستش دربارۀ او حرف بزند. چون صدا آن‌قدر بلند نبود که بخواهد خطاب به او باشد. حتا جملۀ دوم که آشکارا خطاب به خود او بود، اما در عین حال طوری بود که بخواهد جملۀ کس دیگری خطاب به او را نقل کند. مثلاً این‌که محمد به مصطفا گفته است: از دخترتان جدا شده‌اید؟ و او فقط همین جملۀ آخر را شنیده باشد. شاید زن دیوانه‌ای باشد. بوده باشد. و آن دختری که پشت سر او نشسته است. کنار پسری و او وقتی می‌خواست روی صندلی بنشیند، نگاهی به آن‌ها انداخت و لاغری دختر و فقط لاغری‌اش و نه حتا هیچ خطی در چهره‌اش او را به یاد دختری دیوانه انداخت. چون هیچ شباهتی نداشت و بسیار جوان‌تر و ناپخته‌تر بود. جز تن نحیفش که این را زمانی کشف کرد که با پسر مشغول حرف زدن شد. یعنی در طول راه که هرچه می‌گذشت، بیشتر حرف می‌زد، او آن صدایش را و طرز کشیدن کلماتش را با آن دختر مقایسه کرد که زمانی با او بوده است. نکند خود او بوده که حالا جوان‌تر و ریزه‌میزه‌تر شده است. به هر حال دیگر هیچ شباهتی به او نداشت. فقط همین بود. اما تکرار نام خودش و حتا وقتی برگشت، صدا آن‌قدر از او دور بود، از آن تهِ اتوبوس بود و نه از صندلی پشتیِ او که فقط نگاهی به آن آخر، به محل ویژۀ زنان در اتوبوس انداخت و نه صندلی پشت سرش، جایی که پسر و دختر جوان در قسمت آقایان نشسته بودند.