در بسترتان هستید. خوابیدهاید. چشمهایتان را بستهاید و خوابیدهاید. یا نخوابیدهاید. بعد، صدای دو دوستی را میشنوید که ساعتی قبل مهمانشان بودهاید. خانهشان را ترک کردهاید. خواب میبینید که در خانۀ آنها هستید. آنها بیتوجه به شما دنبال چیزی هستند. چیزی را گم کردهاند. شما را نمیبینند. مثلاً دنبال کتابی هستند که از اتفاق دست شماست. آن چیز پیش شماست. شما آنجا گوشهای نشستهاید یا ایستادهاید و آن کتاب را نگاه میکنید. صدای آنها خیلی واضح است که با هم حرف میزنند و دربه در، به دنبال آن چیز، آن کتاب هستند و شما چون هنوز کاملاً خوابتان نبرده است، و میدانید که دارید خواب میبینید، چشمهایتان را آهسته باز میکنید تا مطمئن شوید که آنجا در خانۀ آنها نیستید. لحظهای. یادتان میآید که خواب دیدهاید. با این حال، تا دوباره چشمانتان را میبندید، صدای آنها را میشنوید. نمیفهمید چرا متوجه حضور شما نمیشوند. یادتان رفته است که شما آنجا نیستید. اینجا توی خانۀ خودتان هستید. آنها با اینکه شما را نمیبینند، متوجه شدهاند که چیزی جابهجا شده است. انگار به شکل مبهمی از حضور شما آگاه شدهاند. احساس بدی دارند، میترسند. مثلاً فکر میکنند جنی در خانهشان هست و شما هرچه تلاش میکنید به آنها بفهمانید قضیه را، بیفایده است. صدایتان را نمیشنوند. در حالی که این فقط شما هستید که آنجا هستید. شاید آنها واقعاً، نه در عالم خواب، کتابی را گم کرده باشند و دقیقاً کتابشان همانجایی باشد که شما در عالم خوابتان آن را آنجا گذاشتهاید. بعید نیست. بلکه تنها احتمال ممکن است. در نتیجه، محتملالوقوع است. بلکه کاملاً و دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاده است. این اشتباه کجا رخ داده است؟ تشخیص دادنش کار سادهای نیست. این درست همان وضعی است که ما دچارش هستیم. ساده نیست. این قوۀ تصور را از کجا آوردهاید؟ این قوۀ تصرف را. دخل و تصرف را. از کجا آمده است؟ روشن نیست. به هر حال، باید دید اشتباه از کجا آغاز شده است. بعد برگشت و راه نادرست را دوباره پیمود. نه، راه درست را پیمود. مثل این است. مثل مثالی که زدم. یا مثالی دیگر. میتوانم مثال دیگری بزنم. اما نمیزنم. میگذارم برای وقتی دیگر. در نتیجه همین حالا آن را بگویم. نویسندهها از آن برای نوشتن استفاده میکنند. این موضوع اینجا کاربرد ندارد. مسئله چیز دیگری است. گرچه گمان بر این بود که آن هم تقریباً پنبهاش زده شد. نمیخواهم دوباره به آن اشاره کنم. هرچند میتوان به خیلی چیزهای دیگر هم حتا اشاره کرد، اما بیفایده است. امر معمول تغییر یافته. بعضی چیزها را میتوان دور ریخت. لزومی ندارد هرچه از آغاز بوده، باقی بماند. آدم میتواند این قدرت را از خودش نشان دهد. چرا گوش کند؟ چرا ببیند؟ چرا تصور کند؟ چرا تلاش برای شنیدن چیزی که تخیل شده؟ گیرم تحمیل هم نشده باشد. یا دیدن؟ گیرم از شنیدن سر برآورده باشد. چرا تصور کردن؟ گیرم منشئی دیگر داشته باشد. که دارد. همه دارند. اما آدم میتواند خودش را درگیر همۀ این چیزها نکند. گرچه زمانی فکر کرده باشد تنها چیزهای موجودند. این کمی دیوانهکننده میشود. اما هر کاری همان آغازش دشوار است. میتوان همۀ آنها را دور ریخت. شمارهها را. نامها را. از صفر آغاز کرد. چه چیز را آغاز کرد؟ هرچه مایلی. هرچه دوست داری. اگر چیزی نباشد. اگر به چیزی تمایل نداشته باشی؟ اگر چیزی را دوست نداشته باشی؟ باز میتوانی برگردی به همان چیزها. به همان عددها. ۳۷۶. و همۀ چیزهایی که بوده است. یا میتوانی برنگردی و کار را از انتهای آن دنبال کنی. هیچ جای نگرانی نیست. در نتیجه، هیچ مجاز نیستی خودت را آزار بدهی. یا دیگران را. آسان بگیر. گمان نمیکنم. به هر حال میتوان از این موضوع گذشت. بهراحتی. به طور مشخص آن سنگینی هست. وزنهای بر روی دوش او.