بیست سال بعد ماجرا آغاز میشود. روی پلهها. برخی ماجراهایشان را در دفتری نوشتهاند. تیتی اول صدای او را میشنود که آن جملۀ ۱۹۸۴ را میگوید: «تو دو شاهی به من بدهکاری.» همین اندازهاش را درست میشنود. یکه میخورد. برمیگردد عقب. موجودی میبیند که سخت میتواند شباهتی به آدمیزاد داشته باشد. نامش میتی است. اگر نیازی به اسم داشته باشد. یک صورت سیاه رو به اضمحلال. مهم نیست. آویزان. با یک یغلاوی که بوی شاش میهد و آن را طرف او دراز کرده است. تویش یک سکه است که معلوم نیست چه جور سکهای است. مال چه دورهای است. چسبیده به آت و آشغالها. سعی میکند لبخند بزند. او را شناخته یا نه. دیگر شناختنی در کار نیست. با زحمت خودش را روی پلهها نگه داشته. وقتی پله به آخر میرسد، زانویش خم میشود و روی زمین میافتد. نمیتواند خودش را کنترل کند. چند قدمی با زانو روی زمین راه میرود. یک تکه لاستیک سر زانویش بسته و بعد، خودش را میکشاند کنار دیوار و از همانجا زل میزند به تصویر تیتی. میخواهد خودش را تکان دهد. نمیتواند. یکی دو نفر وقتی از کنارش میگذرند، قدم شل میکنند. شاید فکر میکنند میتوانند به او کمکی کنند. اما نه او چنین انتظاری دارد و نه آنها درست فکر میکنند. خودش را کمی جمع و جور میکند. دیگر دردی در دستش احساس نمیکند. درد بود. قبلاً. فاصلۀ مچ دست تا پشت انگشتهایش تیر میکشید. شاید به خاطر گرفتن دستۀ آن ظرف باشد. اما نمیشود که رهایش کند. محکم آن را چسبیده. فکر تکان دادن انگشتها را نمیکند. اگر بشود گفت که اصلاً میتواند فکر کند. به زحمت، فقط نگاه میکند. و همینطور مچ پای راست. وقتی سعی میکند روی دو پا برود پیداست. مدام سکندری میخورد. اما دیگر دردی ندارد. بهتر است. روی زانو بهتر است. نمیداند کی آنها را آنجا سر زانوهایش دوخته. دو تکه لاستیک. از تایر ماشین یا دوچرخه. معلوم نیست. ولی خوب کار میکند. هر کس آن کار را کرده خوب کاری کرده. به این هم فکر نمیکند. نگاه میکند. دیگر دردی ندارد. بهتر است. سعی میکند از آنجا تکان بخورد و برود جای دیگری. دوست دارد برگردد خانه توی کاسۀ روشویی ادرار کند، نه مدام توی کاسهاش. همان یغلاوی در اصل برای غذا خوردن بوده. حالا مردم از آن میترسند. راه میافتد. به سمت آن گوشۀ روبهرو. سرویس بهداشتی. آنجا میتواند دستی به سر و روی خودش و کاسهاش بکشد. از پسرکی که آن گوشه ایستاده و بر و بر نگاهش میکند میخواهد که کمکش کند. پسرک میگوید تو چرا اینقدر زشت هستی. خب دلیلی ندارد آدم به کسی که زشت است کمک نکند. پسرک توی گوشش چپانده. حتماً میتواند حرفهای او را از توی آن سیمها بشنود. بعد، مادر پسرک میآید و دستش را میگیرد و میبرد. حالا دیگر چیزی توی گوشش نیست. او هم دنبالشان راه میافتد. پسرک برگشته و همانطور که مادرش او را میکشد، به او زل زده. میرود دنبالشان. اگر خیلی تند نروند. از فکر رفتن به سرویس بهداشتی صرف نظر کرده. چه فرقی میکند. مادر دست پسر را گرفته. میروند سمت پلهها. او هم به دنبالشان. با همۀ توانی که دارد. وسط پلهها از جلوِ تیتی میگذرند که همانطور وحشتزده دارد همانجا را نگاه میکند که قبلاً پیرمرد، آنجا کاسهاش را به طرف او دراز کرده. تیتی هم مثل سرویس بهداشتی. به هر حال که برمیگردد. آن وقت حسابی از خجالت هر دوشان درمیآید. پسرک و مادرش از مرکز خرید بیرون میروند. روبهرو یک پارک است. از یکی از ورودیهای آن میگذرند و داخل پارک میشوند. پسرک هر از گاهی هنوز برمیگردد و میتی را نگاه میکند. همان لبخند را دارد. دوباره پایش سکندری میخورد. شروع میکند از نو، روی زانو راه رفتن. به سمت همان پارک. و یغلاوی. از آن میتوان استفاده کرد. مثل عصا. لخلخکنان. مهم نیست. اما خستهکننده است. خستهکننده.