آن‌جا جلوِ در

همۀ آن راه دراز را رفته بودم تا به آن‌ها برسم. تا از آن‌ها خلاص شوم. همۀ آن کوچۀ باریک و طولانی را. شاید غروب بود که رسیدم. خودم را در آستانۀ آن پله‌ها دیدم که به آن در چوبی می‌رسید. آن‌جا پشت در روی پله‌ها ایستادم. نشستم. افتاده بودم. خسته و لهیده. نفهمیدم مرا کی بردند تو. و چه کسی این کار را کرد. اما کسی در را باز کرده بود و بعد، من آن‌جا داخل اما هنوز پشت در بودم. مثل یک گونی شلقم همان‌جا رهایم کرده بودند. خوب بود. توی خانه بودم. خانه‌ای که آن‌ها هم آن‌جا بودند. دیگر رسیده بودم. همان‌جا زندگی می‌کردم. نفس می‌کشیدم. همان‌جا که زندگی می‌کردم و نفس کشیده بودم. بعد، دیگر آن‌جا بودم که آن‌ها در زدند. پدرم دویده بود. سراسیمه دویده بود تا در را باز کند. اما در محکم توی صورتش خورد. من این را دیدم. یعنی همین که در را باز کرد، در کوبیده شد توی صورتش. کسی که پشت در بود این کار را کرده بود. پدرم دستش را روی صورتش گرفت و عقب عقب برگشت. تا مادرم خبردار شود و خودش را برساند، عزم جزم کردم که بروم ببینم کیست. باید می‌دیدم کیست. پرده را کنار زدم و بیرون رفتم، اما همین که پایم را توی تاریکی بیرون گذاشتم، بیرون تاریک شده بود و چراغی هم روشن نبود، یعنی همان‌جا سرم را که از در بیرون بردم، یکی دستم را گرفت و کشید طرف خودش، کشید پایین. پایین پله‌ها ایستاده بود و مرا کشید به سمت خودش. پس برای من آمده بودند. مرا کشید طرف خودش و بعد حس کردم که زیر گلویم خیس و سوزناک شده است. گلویم را بیخ تا بیخ بریده بودند. هنوز دستم به یک لت در محکم چسبیده بود و دیگر خودم را از دست آن‌ها رها کرده بودم. خودم را بالا کشیدم و دستم را روی شکاف گردنم گذاشتم و محکم فشار دادم. برگشتم تو. خندیدم. می‌خندم تا نگرانم نشوند. می‌خواهم بگویم چیزی نیست. شما نگران نباشید. نمی‌شود. نمی‌توانم حرفی بزنم. بعد دیگر نمی‌شود کاری‌اش کرد. روی زمین می‌افتم. مادرم از حال می‌رود و پدرم، آه پدرم که دیگر پیر و فرتوت شده است، و آن ضربۀ در پیرترش کرده است، کاری نمی‌تواند بکند جز این‌که ادای جوان‌ها  را در بیاورد و دوباره سعی کند خودش را به پشت در برساند. ولی دیگر لابد رفته‌اند. کارشان را کرده‌اند. در واقع نمی‌تواند قدم از قدم بردارد. چون قلبش می‌گیرد و تکیه می‌دهد به دیوار. من دوست داشتم توضیح بدهم. آن‌ها برای من آمده بودند. اما هنوز داشتم با خودم می‌گفتم که عجب… ها… پس این‌ها بودند و خودم را برای گفتنش، گفتن آن‌چه لازم بود، درواقع برای تلاش برای گفتن آن‌چه لازم بود، اگر می‌توانستم، آماده می‌کردم که افتادم. خیلی چیزها بود که باید می‌گفتم اما دیگر نمی‌توانستم. حالا چه باید می‌کردم؟ ما سه نفر در خانه بودیم، فقط ما بودیم و حالا آن یکی آن‌جا افتاده و آرزوی مرگ می‌کند و این یکی تقریباً جان داده و او هم دیگر نمی‌دانم. کار تمام است. تمام می‌شود.