ضربۀ پنالتی

نمی‌توانی از در رد شوی. چه می‌کنی؟ هیچ. ول نمی‌کند. باید خودت را جمع و جور کنی. هرچند تحلیل و تمرکز روی آن همه اطلاعات، داده‌های پوچ، فرض کردن خود در آن موقعیت، فکر کردن به این‌که پاسخ درست کدام است، واکنش درست در میان آن همه امکان، انتخاب، کار ساده‌ای نیست. و آن پیرمرد ریش‌پرفسوری، شمارۀ ۲۷، خیره شده است به تو. و منتظر جواب است. مثل وقتی که با یک سؤال تست هوش مواجه شده‌ای و عده‌ای که به احتمال زیاد، در آن‌ها کسی هست که جواب درست را می‌داند، منتظرند تا ببینند جوابت چیست. بعد، بتوانند دربارۀ هوشت قضاوت کنند. به خیال خودشان. قضاوت. از سر خاطرجمعی. در ذهنت همۀ احتمالات را می‌سنجی. موقعیت را تصور می‌کنی. با تمام جزئیات و ریزه‌کاری‌ها. بعد، نوبت به لبخندی می‌رسد که بتواند نشانی از به شوخی گرفتن کل ماجرا و آن سؤال باشد. هرچند هیچ تناسبی با نگاه پرسش‌گر و جدی ۲۷ نداشته باشد. چیزی می‌پرانی. با حفظ همان لبخند. مثل دروازه‌بانی که نتوانسته جهت ضربۀ پنالتی را پیش‌بینی کند و الابختکی خودش را به یک طرف پرت می‌کند. خودت را پرت می‌کنی. با این تفاوت که از کدام طرف به کدام طرف؟ پرت می‌کنی. نه با جواب. طرفی در کار نیست. برای این‌که از یک طرف به طرف دیگر پرت کنی، باید یک طرف باشی. اما نیستی. خب این تشبیه بود. دروازه‌بانی که خودش را به یک طرف می‌اندازد. شیرجه می‌رود تا اگر اتفاقی، جهت درست را انتخاب کرده باشد، بتواند خودی نشان دهد و اگر نه، که هیچ. پرت کردن. چه کسی می‌خواهد خودش را پرت کند؟ این‌جا مسلماً هیچ کس.