ما چشمهایمان را میبندیم و به خواب میرویم. بدون اینکه نیازی به شنیدن صدایی داشته باشیم. اما وقتی صدایی را میشنویم میتوانیم خواب ببینیم. آنها که از آنجا آمدهاند. قصهگو. ریشپرفسوری: ۲۷. آن موجود ناقصالخلقه: ۸۱. این یکی شاید اسم هم داشته باشد: میتی. اسمش دهنپرکن نیست و شاید هم کمی بدآوا باشد. اما خوب است، چون زود فراموش میشود. کامل و درست نیست. چون ناقصالخلقه است؟ شاید. نقص اندر نقص. به هر حال اسمش همین است: میتی. و آن یکی، تیتی. ماجراهایی که با او دارد. او هم همینطور. عمداً مثلهشان کردم. بروند به درک. چیز خاصی نبود. جز اینکه ماجرای آنها آغازی واقعی هم نداشت. فقط اسمش را میتوان آغاز گذاشت. باران، خیابان، کوه و بعضی چیزهای دیگر. مثل بوتههای گون و آن یغلاوی که همیشه در دست راستِ میتی بود. اما تیتی. یک راه سبز است. یک مسیر سرسبز جنگلی. ناقصالخلقهها! ناقصالخلقهها! همینطوری هستند. از یک جایی سر برمیآورند و همینطور میمانند. همانطور که سر برآوردهاند. کاریشان نمیتوان کرد. باید پذیرفتشان. یک تصویر. فقط یک تصویر در ابعاد خیلی کوچک. سه در سه یا چهار در چهار. سه چی و چهار چی؟ بیهیچ تضمینی. فرقی نمیکند. ویژگیهای یک زن را دارد. شاید در آن وسطها در آن وسطهای آن راه، پرهیب زنی سفیدپوش است که ایستاده است. بگذریم. با یک تصویر چه میتوان کرد، به اضافۀ یک موجود عجیبالخلقۀ یغلاوی به دست. گفتم عجیبالخلقه. منظورم همان ناقصالخلقه بود. فرقی نمیکند. ناقصها همهشان عجیب هم هستند. شاید به خاطر آن یغلاوی باشد که انگار امتداد استخوانهای انگشتهای دست راستش است و طوری انگشتهایش دور دستۀ آن قفل شده که انگار هیچ وقت نمیتواند آن را جدا کند. با آن وضع و قیافهاش. آن هم در یک مرکز خرید در وسط شهر. وقتی با فاصلۀ کمی از تیتی، روی پلههای برقی بالا میآید. یا پایین میرود. دست خودمان است. تیتی از زنگ صدایش میترسد: زنگهای کلیسای سن مارتین میگن که تو سه شاهی به من بدهکاری… برمیگردد نگاهش میکند که دستش را، همان کاسۀ گدایی را، دراز کرده طرف او… میدانیم که نصف شبها توی کوچهخیابانها راه میرفته و هی بلند بلند تکرار میکرده: «پسرخاله! پسرخاله! چرا گیر این ماجرا افتادم؟» و همینطور ماجراهای دیگر. مهم نیست. آدم گاهی گیر چیزی میافتد. در تله افتادن. صدایی را شنیدن. صدای تقّ یا شلپّ یا هرچه. چه میشود کرد. خودت را ول کن تا ببینی چه میشود.