در آن سحرگاهان زمستانی

در آن سحرگاهان زمستانی که از کوچه بالا می‌آمدم در سکوت و به نور زردرنگی که از انتهای کوچه می‌تابید، خیره شده بودم و دیگر هرگز قصد بازگشتن به آن مدرسه و آن خانه را نداشتم. صدای کفش‌هایم، روی برف یخ‌زده، در فواصل سکوت صدای مؤذن، که انگار همۀ هستی را به سکوت می‌خواند، در کوچه می‌پیچید. کفش‌هایم؛ کفش‌های من که مرا از آن مدرسه بیرون آورده بود. بیرون آمده بودم و دیگر نمی‌خواستم، هرگز نمی‌خواستم که برگردم. چون بار گناه همۀ شهر بر دوش من بود. از مدرسه بیرون آمده بودم و هرچه به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، صدا ی اذان واضح‌تر و در عین حال، بدتر می‌شد. گویی از موسیقی‌ای دل‌نواز به ناله‌هایی ترسناک تبدیل می‌شد. و همین‌طور، نور زردی که از آن‌جا، از روبه‌رویم می‌آمد. دوست داشتم یک بار دیگر، از آن دورترها، آن کوبشِ دو «الله اکبر» اول اذان را بشنوم. بی‌شتاب در کوچه پیش می‌رفتم و به تمام روزهایی فکر می‌کردم که آن مسیر را پیموده بودم. تک و توک، با سرهای پایین افتاده، گاه پوشیده‌شده با عبا، می‌دیدمشان که به سمت نور زرد می‌رفتند و من مانده بودم که چه مسیری را باید انتخاب کنم. تا آن‌که در نهایت برگشتم. باید دوام می‌آوردم. بی‌هیچ صدایی. آن‌ها مرا دیده بودند. این را می‌دانستم. بی آن‌که ببینم آن‌ها مرا دیده‌اند. دیگر چه اهمیتی داشت؟ خلاص شده بودم. خودم را خلاص‌شده می‌پنداشتم. شده برای یک روز. چه در نهایت برمی‌گشتم یا نه. خلاصی برای یک روز. برای یک نیمه‌شب تا صبح. تا صبحِ مردمان. تا وقتی خورشید بالا بیاید و من دوباره به حرم رسیده باشم.