مرد در سرسرا قدم میزند. هنوز در حال قدم زدن است. درگیر است با سودای عشقی. اما در حال طی کردن مداوم آن مسیر. میرود و برمیگردد. معلوم نیست از چه زمانی شروع به قدم زدن کرده. ما نمیدانیم. فقط صدای قدم زدن او را میشنویم در راهرو سرد و تاریک. بالاپوش تیرهای به تن دارد. این را در نور ضعیف چراغی که آنجا روشن است، میبینیم. آنجا چیز دیگری نیست. جز صدای قدمها. صدای باران هم هست. نمیدانیم از کی شروع شده است. از وقتی که مرد شروع به قدم زدن کرده یا قبل از آن. قبل از آن یا بعد از آن. قبل از آن یا بعد از آن. بهتر است توی همان اتاق باشیم. اگر در کار باشد. در کار نیست. نام صدا را میگذاریم اتاق. این خوب است. صدای آسمان. بارانِ تندتر. زیر آن سقف شیروانی، پنجرهای کوچک هست که گویا کسی پشت آن ایستاده. غرش آسمان. زنی که پشت پنجره ایستاده. ساعدش را بر شیشۀ پنجره گذاشته و پیشانیاش را به آن تکیه داده. صدای ریزش باران را بر سطح شیشه میشنویم و ریزش بیصدای اشکها را. مثل این است که بگوییم چشمهایمان را میبندیم و به خواب میرویم.