آن کژی همیشگی

در همان کوچۀ نه‌چندان باریکی که قناسی دیوار سمت چپت به آن قوسی می‌دهد که تو در سر خم کردن و دید زدن آن کژی همیشگی و برانداز کردن ارتفاع پست سالیان دراز آن، در نقطۀ تلاقی کنگره‌های آجری بالای دیوار، با آسمانی پوشیده از ابری نازا که فقط نرم‌باران‌های یخ‌زده را و آن‌ هم گاه به گاه و نه چندان پیوسته که بتوان بارشش دانست، فرو می‌فرستد، در آن نقطۀ تلاقی می‌بینی که قرمزی کروی توپی پلاستیکی، لحظه‌ای ظاهر می‌شود و در هوا می‌درخشد و فرو می‌افتد. غروبی سریع و ناگهانی که خود، در پی طلوعی اگر نه سریع‌تر، لااقل به همان سرعت آمده است. سر که برمی‌گردانی، خشت خشت آن دیوار کژ و حالا فروخورده را می‌بینی و پیش از آن‌که بخواهی هوست را برای کشیدن نوک انگشت سبابۀ دست چپت میان بندهای دیواری فروبنشانی که حالا دیگر اثری از سیمان بندکشی‌شدۀ گذشته‌های دورش، جز در قسمت‌های کوچکی که فقط با درنگ بسیار در گوشه و کنارش به چشم می‌آید، به جا نمانده است، طلوع ناگهانی توپ پلاستیکی سرخ‌رنگ و غروب ناگهانی‌ترش هر هوس دیگری را جز هوس دانستن آن‌چه در پشت آن دیوار می‌گذرد، که صدای کشش آهی از چند حنجرۀ نوسال، فروزان‌ترش کرده است، رنگ می‌بازاند. پشت این دیوار محدب می‌دانی که خرابه‌ای است. خرابه‌ای که نمی‌خواهی به یادش بیاوری. و آن زمان هم بود. آن زمان که سه کودک، سه تنِ بی‌خشِ پرهیجان ناب، فرو رفتن کرۀ قرمزرنگ توپ را از دیوار خانه‌شان تماشا می‌کردند، با دهان‌های بازمانده از حسرت، که از دید ناظری در کوچه، خود طلوعی بود که غروبش چند ثانیه بعد رخ می‌داد. و تنها برای ناظری از کوچه مرئی بود و ناظران در حیاط خانه، آن سه همبازی خشک مانده در وسط حیاط با دهان‌های باز، دیگر آن غروب از دید عابری در کوچه را نمی‌توانستند ببینند و تنها طلوع از دید عابر در کوچه را که غروبی از منظر چشمان خودشان بود، دیده بودند.