از کوچه بالا می‌آمدم

صدای اذان ابوریه بود که در هوای سرد و برفی مدرسه می‌پیچید. با تک‌تک آجرهای ساختمان قدیمی و کلنگی مدرسه عجین می‌شد. عجین شده بود. آن آجرها، خشت‌ها، ناودان‌ها، سنگ‌های پله‌ها، درهای چوبی… که سالیانی است همان‌جا ثابت بودند. در سرما و گرما، و هر صبح و ظهر و هر شام، صدای اذان را شنیده‌اند و گویی صدای اذان از هر کدامشان، از تک‌تکشان برمی‌خیزد و طنین صدایی را که از کمی دورتر، از گلدسته‌های حرم می‌آید، تکرار می‌کنند. در شب‌های گرم تابستان، در شب‌های روشن زمستان، خفه‌شده در زیر سنگینی هوای سرد و چسبنده‌ای که بر روی همۀ شهر سنگینی می‌کند و بر شانه‌های نازک من، بیشتر از همۀ شهر. چون بار گناه تمامی شهر را بر دوش من گذاشته بودند. در آن سحرگاهان زمستانی که از کوچه بالا می‌آمدم در سکوت و به نور زردرنگی که از انتهای کوچه می‌تابید، خیره شده بودم و دیگر هرگز قصد بازگشتن به آن مدرسه، پایین رفتن از آن کوچه را نداشتم. صدای کفش‌هایم، روی برف یخ‌زده، در فواصل سکوت صدای مؤذن، که انگار همۀ هستی را به سکوت می‌خواند، در کوچه می‌پیچید. کفش‌هایم؛ کفش‌های من که مرا از آن مدرسه بیرون آورده بود. بیرون آمده بودم و دیگر نمی‌خواستم، هرگز نمی‌خواستم که برگردم. چون بار گناه همۀ شهر بر دوش من بود. از مدرسه بیرون آمده بودم و هرچه به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، صدا ی اذان واضح‌تر و در عین حال، بدتر می‌شد. گویی از موسیقی‌ای دل‌نواز به ناله‌هایی ترسناک تبدیل می‌شد. و همین‌طور، نور زردی که از آن‌جا، از روبه‌رویم می‌آمد. دوست داشتم یک بار دیگر، از آن دورترها، آن کوبشِ دو «الله اکبر» اول اذان را بشنوم. بی‌شتاب در کوچه پیش می‌رفتم و به تمام روزهایی فکر می‌کردم که آن مسیر را پیموده بودم. تک و توک، با سرهای پایین افتاده، گاه پوشیده‌شده با عبا، می‌دیدمشان که به سمت نور زرد می‌رفتند و من مانده بودم که چه مسیری را باید انتخاب کنم. تا آن‌که در نهایت برگشتم. باید دوام می‌آوردم. بی‌هیچ صدایی. آن‌ها مرا دیده بودند. این را می‌دانستم. بی آن‌که ببینم آن‌ها مرا دیده‌اند. دیگر چه اهمیتی داشت؟ خلاص شده بودم. خودم را خلاص‌شده می‌پنداشتم. شده برای یک روز. چه در نهایت برمی‌گشتم یا نه. خلاصی برای یک روز. برای یک نیمه‌شب تا صبح. تا صبحِ مردمان. تا وقتی خورشید بالا بیاید و من دوباره به حرم رسیده باشم. و من مانده بودم که به کدام طرف بروم. از لابه‌لای جماعتی که در صف‌ها نشسته بودند و منتظر بودند تا صدای «قد قامت» را بشنوند و برخیزند، گذشتم. همۀ شب خودم را خسته کرده بودم. دیگر نمی‌توانستم. دلم گرمای نان و اجاق صبحگاهی را می‌خواست قبل از روشن شدن هوا. این بود که برگشتم. هرچند دیگر هوا روشن شده بود. بی‌آنکه بدانم چه می‌کنم. برایم مهم نبود. دیگر به چیزی فکر نمی‌کردم. سرم از اندیشه تهی بود. و در هر قدمی که برمی‌داشتم، به نحوی مبهم و مغشوش می‌دانستم که در حال انجام دادن به کاری هستم که آن همه برایش برنامه ریخته بودم و رنج کشیده بودم. گفتم برنامه‌ای در کار نیست. برنامه همان چیزی است که در آن لحظه و در همان آنِ برداشتنِ قدم‌ها شکل می‌گیرد. این بود که کوچه را پایین رفتم. آن قدر پایین رفتم تا در آن پستو گیر بیفتم. آن قدر، تا ندانم کجا هستم. وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم، آهسته قدم برمی‌داشتم تا صدای تِک، شکستن زانویم کسی را بیدار نکند. زانوی چپم، زانوی پای چپم که حس می‌کردم «تک»ی را در درون دارد. آن وقت‌ها بود. زانویی در کار بود و دستی تا با آن، نرده‌های پله‌های خانه را بگیرم و آهسته پایین بروم. و تا آن پستو پایین رفتم، آن‌جا که هیچ چیز نبود، جز صدا. اگر بوده باشد. صداهایی که می‌شنیدم. در واقع سفر از همان‌جا شروع شد. من رفته بودم و چمدانم را از آن‌جا برداشته بودم. بدون آنکه بدانم جایی نرفته‌ام و همچنان در آن پستو هستم. آن دخمه، که همۀ زندگی‌ام را در خودش جا داده بود.